۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

نامه سرگشاده ابوالفضل قدیانی به دیکتاتور ایران


بسم الله الرحمن الرحیم




تلک الدار الاخرة نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقین (سوره قصص آیه ۸۳)




این سرای آخرت از آن کسانی است که در زمین برتری طلبی نمی کنند و سلطه طلب نیستند و در زمین فساد به پا نمی کنند و عاقبت از آن پرهیزگاران است.


این روزها مقارن است با دومین سالگرد عاشورای خونین حسینی جنبش سبز ایران(ششم دی ماه) و نیز اردوکشی خیابانی اصحاب استبداد در روز نهم دی ماه که سراسیمه و بنابر سنتی یزیدی، چندی پس از قلع و قمع آزادی خواهان و حق جویان به دستور مستبد حاکم به خیابان ها آورده شدند تا پا بر خون بنا حق ریخته عاشوراییان گذارده و مداحی اربابشان را کنند.


اما صحنه گردان ناشی این نمایش که البته طبق معمول پیش از هرکس هنرمندانه به کرده خویش می خند و داد سخن در مدح و ثنای آن سر می دهد، این حماسه خویش پردخته را یوم الله نام نهاده و بر آن است که از این غده پوسیده برای عریانی تن پادشاه، قبایی بدوزد و مشروعیت از دست رفته را به بزرگداشت این به اصطلاح یوم الله چاره ای اندیشد. غافل از آنکه حاصل بر هم زدن این ملغمه چیزی جز آن نیست که بوی تعفن تفرعن مشام هر آزاده و وجدان بیداری را بیش از پیش می آزارد و افاقه ای به حال روزگار رو به افول استبداد نمی کند.


از وفور مدح ها فرعون شد


کن ذلیل النفس هونا لاتسد(سوره فرقان، آیه ۶۴)


اگر استبداد امروز ایران آن مقدار حقیر است که قصد کرده سالروز هلهله فریب خوردگان و مزدورانش را بر سر قربانگاه حق جویی و آزادگی رابه روزی همچون هنگامه تاجگذاری شاهان بدل سازد، پس بهتر آنکه او را در جشن نمایش‌اش یاری داده و به قدر وسع و تکلیف خویش، گوشه ای از سیمای استبداد و استکبار وی را نمایان سازد که مولای متقیان و امیر قافله‌ی حق فرموده: «ما شککت فی الحق مذاریته: از آن زمان که حق را شناختم در آن گرفتار شک و دودلی نشدم.»


و این تکلیف بر افرادی چون من که جوانی خویش بر سر مبارزه با استبداد شاهنشاهی گذاشته و با امید بازستاندن حق جمهور مردم در اداره کشورشان در انقلاب اسلامی شرکت جسته و به شکل گیری نظام جمهوری اسلامی یاری رسانده ایم سنگین تر است. بنابراین امروز که چهره نکبت بار استبداد سلطانی بار دیگر آشکارا در این مملکت رخ نمایی کرده و بر حیات و ممات ساکنان آن حکومت می کند، نمی توان در برابر آن سکوت کرد و دم نیاورد. و از همین بابت است که اینک از زندان اوین این فریاد را بر می آورم.


باری من و امثال من در راه پیروزی انقلاب جان، مال و آزادی خویش را نگذاشته ایم که سه دهه بعد آقای علی خامنه ای اینگونه بر کشور سلطنت کند.


ملت ما از مشروطه تا انقلاب اسلامی آن همه رنج نکشید تا امروز فردی به نام ولایت فقیه قانون را در تمامی مراتب به بازیچه ای برای اعمال قدرت مطلقه خویش بدل سازد.


خیال مستبد امروز ایران این است که آرای این مردم در تعیین سرنوشت شان-که بی شک جلوه همراهی دست خداوند را باید در آن جست- اکنون برگه های قماری شوم در دست اوست، و حاشا که در برابر این خیال واهی لحظه ای کوتاه بیاییم، که به‌فرموده رسول اکرم :«افضل الجهاد کلمه حق عندالسلطان الجائر»


به مانند هر سلطان جائری، زندان، حصر، و خفه کردن هر بانگ مخالفی در صدر سیاست های مملکت داری رهبری قرار گرفته است و از این رو هرکس نگاه چپ به این مقام داشته باشد از یک شهروند عادی یا یک دانشجوی جوان تا صاحب منصبان پیشین نظام و یا حتی مجیز گویان دیروز بارگاه که امروز جریان انحرافی نام گرفته، بایستی طرد شده و زبان شان قطع شود.


البته شاید در نظر ایشان، با قدرت مطلقه ای که در دست دارند حبس مخالفان و نه سلب حیات آنان، حاصل لطف ملوکانه باشد، اما واقعیت آن است که این استبداد از تمام توان و بنیه خود برای سرکوب و بسط خفقان بهره می جوید و از هیچ خشونتی دریغ نمی ورزد، اما آنچه مانعی بر سر راه سرکوب افزون تر است، اولا خوف اوست و ثانیا آگاهی و مقاومت گسترده وسیع مردم در برابر وی است.


به گمان من درصدر جرائم رهبری، اعمال استبداد در کشور است و هر جرم و جنایت دیگری را باید پس از این فقره در شمار آورد، چرا که اگر ایشان مسوولیت جنایاتی همچون شلیک گلوله جنگی در معابر عمومی به شهروندان معترض حاضر در یک راهپیمایی مسالمت آمیز و آنچه از شکنجه و تجاوز بر سر پیر و جوان این مردم در کهریزک و یا سایر بازداشتگاههای پیدا و پنهان امنیتی و انتظامی آورده است، منتسب به فعل ماموران خویش سازد، استبداد جرمی است که او خود مباشرتا مرتکب شده است و به هیچ روی قابل انکار نیست.


قبضه کردن قدرت و قایل شدن حق مطلقه‌ی ابدمدت برای خود در اداره امور مملکت ایران، عملا مقابله با خواست تاریخی ملتی است که لااقل در یکصد و پنجاه سال گذشته، در جهت نفی استبداد و سلطنت مطلقه دمی از پای ننشسته اند، این تقابل نه تنها جرمی نابخشودنی که خیانتی آشکار نیز در حق آرمان ها و منافع ملی است.


البته این جرم وجه گناه آلود دیگری نیز دارد که همانا استبداد به نام دین خداست که به قول علامه نائینی در تنبیه‌الامه  استبداد دینی به مراتب ویرانگرتر از استبداد غیردینی است.


معمول است که مجرمان و گناهکاران را دعوت به عبرت از سرنوشت همقطارانشان کنند، اما چه می توان گفت هنگامی که وقاحت مجرمانه آنچنان شدت می یابد که بزهکار خود در ردیف اول مدعیان قرار می گیرد، و این مثال امروز موضع رهبری است در مواجهه با خزان مستبدان خاورمیانه و بهار دمکراسی در این منطقه.


در حالی که بهار عربی کاملا شبیه جنبش سبز مردم ایران است که علیه دیکتاتوری به پاخاسته اند و فریاد آزادی سر می دهند، مستبدان حاکم بر ایران آن قیام های ملی را به خود نسبت می دهند و به گونه ای تاسف بار داد سخن در مدح آنچه بیداری اسلامی می نامند، سر می نهند. با آنکه شخص رهبری به خوبی می داند که ماهیت حقیقی نهضت فراگیر امروز در خاورمیانه ضد استبدادی است، با این وجود لحظه ای با این پرسش ساده خلوت نمی کند که: چه تفاوتی است میان من و حسنی مبارک، یا سرهنگ قذافی و چرا استبداد در مصر و لیبی نامبارک و مذموم است و در ایران و سوریه ستودنی است؟


مگر نه اینکه در این کشورها نیز مجالس قانونگزاری با برگزرای انتخابات فرمایشی بر سر کار آمدند و منویات رهبر ابدمدت را انشا و صورت بندی قانونی می کردند؟ آیا آن ساقط شدگان همچون ایشان زندان و اسباب سرکوب نداشتند؟ البته پاسخ اظهار من الشمس است: تفاوتی در کار نیست، آسیاب به نوبت!


چند حرف و طمطراق و کار و بار/کار و حال خودبین و شرم دار


چند دعوی و دم باد و بروت/ای ترا خانه چو بیت عنکبوت


خودکامگی ام المفاسد است و این عمده فسادی است که یک کشور را به قهقرا و نگونبختی می کشاند. این که امروز در دوره دولت و مجلس مطلوب و منتخب آقای خامنه ای براساس گزارش دستگاه قضایی منتسب به وی بزرگترین فسادمالی تاریخ رقم می خورد و عملا دولت دست نشانده ایشان در قامت دزدان سرگردنه و همچون مهاجمان مغول و تاتار به غارت بیت المال این ملت مظلوم سرگرم است، علت آن را باید در استبداد مقام رهبری جستجو کرد. اینکه کرامت شهروندان ایرانی در بسیاری از کشورهای خدشه دار می گردد و رفتارهایی به دور از شان این ملت صلح طلب و خوشنام در مبادی ورودی کشورها در برابر اتباع ایرانی صورت می گیرد و اتهام های ناروا به آنها نسبت داده می شود نتیجه چیست؟ جز اینکه در ابتدا حیثیت و ارزش انسانی ایرانیان در کشور خودشان توسط دستگاه حکومتی به هیچ انگاشته می شود.


اینکه امروز تحریم های گسترده و سایه شوم جنگ، اقتصاد این کشور را به سوی اضمحلال برده و ترکتاری سران سپاه مجالی برای کسب و کار و فعالیت اقتصادی آزادانه و مستقل مردم عادی باقی نگذاشته حاصل چیست جز خودکامگی شخص رهبری در عرصه های مختلف حیات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی جامعه ایران؟


این تحقیر و خفت ملی که ایران در صحنه بین المللی دچار آن شده است و به عنوان مثال کشتی های ما جرات برافراشتن پرچم ایران را نداشته و هر روز در آبهای بین المللی پرچم عاریتی یکی از کشورهای ذره ای را بالا می برند، دستاورد حکمرانی مستبدانه در ایران است، حال اگر آقای خامنه ای سرخوش از ساخت ناوشکن جنگی به دنبال دزدان دریایی در خلیج عدن است، اینها جز هدر دادن منابع ملی چه منفعتی برای ملتی دارد که حتی حق ندارد بداند درصد بیکاری اش واقعا چقدر است؟ و یا در زیر بار تورم چند درصدی کمر خم می کند؟


رسانه های دروغ پرداز که در واقع خواب گذران بارگاه سلطان اند هر روز به روال ارباب شان از خباثت دشمن می گویند و برای نقض حقوق بشر در اروپا و آمریکا نوحه سرایی می کنند و چماق تحریم و تهدید نظامی را بر سر افکار عمومی می کوبند آیا شجاعت دارند که تنها یکبار حقیقت را رک و پوست کنده به مخالفان خود بگویند که در حال حاضر دشمن اول این آب و خاک شخص رهبری و سیاست های نابخردانه اش است؟


صاحبان قدرت که این روزها پا در تدارک انتخاباتی صوری و نمایشی در جهت اثبات ادعای مشروعیت شان هستید اگر واقعا بر این باورند که رهبرشان محبوب ترین چهره در نزد مردم است و ملت در لیبک به او به سوی صندوق های رای خواهند شتافت برای سنجش این ادعا یکبار هم که شده به حق تضمین شده ملت در اصل ۲۷ قانون اساسی گردن نهند و با آزاد ساختن رهبران شجاع و مقاوم جنبش سبز اعتراضی آقایان موسوی و کروبی بنگرند که چگونه سیل مشتاق میلیونها ایرانی آزادی خواه در خیایان ها جاری شده و فاتحه استبداد را می خوانند. این کمترین خواسته ای است که ما از رهبری داریم که در خطبه های نمازجمعه اش با توسل به ترفندهای گوناگون قصد دارد خود را حاکمی دمکراتیک معرفی کند.


البته از آنجا که رهبر کنونی ایران شجاعت در اختیار قرار دادن چنین فرصتی را به مخالفان خود ندارد باید انتظار آن را داشته باشد که مردم تحت ستم از هر فرصت و روزی برای ابراز مخالفت با او بهره بگیرند: بی گمان همانگونه که انتخابات ریاست جمهوری ۸۸ و حوادث پس از آن تا به امروز به عرصه ای برای بیان این مخالفت بدل شده است، تحریم یکپارچه و فعال انتخابات مجلس نهم که انتخاباتی غیرقانونی است، نیز مجالی خواهد بود برای نشان دادن بی اعتباری و عدم مشروعیت نظام کنونی که نه جمهوری است و نه اسلامی و نیز بی اعتباری عالی ترین مقام آن.


آقای خامنه ای در بخشی از سخنرانی خود در کرمانشاه پرسش هایی را مطح کرد که به جاست در این مجال با صراحت به این سوالات پاسخ داده شود. در این سخنرانی گفته شد: آیا نظام روزی پیر و از کار افتاده خواهد شد؟ آیا راهی برای جلوگیری از فرسودگی وجود دارد؟ و آیا اگر این وضع پیش آمد راه علاجی وجود خواهد داشت؟»


پاسخ من به این پرسش این است:


آری! اعمال استبدادی و خودکامگی از سوی جنابعالی، نظام بر آمده از انقلاب اسلامی را به فرسودگی و آستانه فروپاشی کشانده است، اگر در پی راه و علاج هستید چاره کار در تغییرساختار ریاستی به پارلمانی و یا تغییرات صوری دگر نیست، بلکه علاج کار در این کشور در آن است که جنابعالی از این قدرت دست کشیده، عشق به قدرت را از دل بیرون کنید و از سرراه این ملت مظلوم و جمهوری اسلامی کنار روید.


و در نهایت همگی به یاد داشته باشیم که بر خلاف هر آنچه از قلت ونازکی می شکند ظلم و جور از فربه گی هرچه بیشتر فرو می پاشد.


جهد فرعونی چو بی توفیق بود           هرچه او میدوخت آن تفتیق بود


ان ارید الا الاصلاح ما استطعت و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب


ابوالفضل قدیانی


بند ۳۵۰


دیماه ۱۳۹۰

نامه یک زندانی دهه ۶۰ به محمد نوری زاد


برادر گرامی آقای نوری زاد؛
سلام!
چنان که ملاحظه می کنید گویا مردم ترجیح داده اند به خود شما نامه بنویسند. راستش من به این دلیل برای شما می نویسم که اساساً با شماست که حرف دارم و پس از عمری زبان من با زبان شماست که مشترک شده است.

بگذارید نخست خود را معرفی کنم: من زنی چپ و از زندانیان دهۀ 60 هستم. به عنوان یک هموطن بسیاری حرف ها با شما و دوستان مذهبی دیگر که زمانی مدافع این حکومت بوده اند دارم. می دانید، ما و شما سال های دراز در دو سوی دیواری بلند و گذرناپذیر زیستیم و این دیوار زبان ما، آمال ما، فرهنگ ما و کلام ما را برای دوره ای طولانی از شما متفاوت ساخت. ما در درون زندان و زیر فشار و شکنجه و یا در دربه دری، بیکاری و در وحشت از آینده و شما آن طرف دیوار، آن طرف میز و برخی در مسند قدرت زندگی کردید. ما و شما در ظاهر در یک کشور اما در واقعیت در دو سیارۀ گوناگون زیستیم. همین زندگی متفاوت ما را از شما دور کرد آن قدر که زمانی دراز گذشت و ما به کلی گفت و گو با شما را از یاد بردیم. اصلا ما زبان مان با شما متفاوت شد، فارسی ما فارسیی نبود که شما صحبت می کردید.

می دانم که مدتی است قصه این طرفی ها را هم می شنوید، اما بگذارید نخست من هم روایت خودم را از آن سالها بگویم:

به گذشته و به سال های زندان که نگاه می کنم حتی روزی را به خاطر نمی آورم که فارغ از درد و فشار زندانبان بوده باشد. دوره بازجویی، شلاق، کتک و تحقیر، مدت های طولانی انفرادی و سلول ، بندهای بی هواخوری، محروم از غذای کافی و هجوم گاه و بیگاه زندانبانان عربده کش، کف بر دهان و قسی القلب. راستش را بخواهید خودم هم باورم نمی شود ما از آن دوزخ که لقب دانشگاه اسلامی بدان داده بودند، از آن دالان وحشت گذر کردیم، زنده ماندیم، جز عده ای دچار جنون نشدیم و از بیخ و بُن عقل مان را از کف ندادیم. در حیرتم که پس از دیدن آن همه خشونت و بی رحمی چه گونه توانستیم بار دیگر سرپا بایستیم و زندگی عادی از سر بگیریم، تشکیل خانواده بدهیم، بچه دار شویم و به بچه هامان عشق و احترام به انسان را بیاموزیم.

یادم هست سال 60، در بند 240 زندان اوین با ششصد نفر دیگر هم بند بودم. ساختمان دو طبقه قدیمی آجر قرمز ساخت اسرائیل شش اتاق داشت که مملو از انسان هایی بود که به دلایل گوناگونی دستگیر شده بودند. آن موقع ها "زیربازجویی ها" را مستقیم به بند می آوردند. زندانی ها را صبح برای بازجویی می خواندند و شب با پاهای آش و لاش و باندپیچی شده بر می گرداندند. هم بندان زیر بغل زندانی شکنجه شده را می گرفتند و به اتاقش راهنمایی می کردند. بعضی از آنها کودکی همراه خود داشتند، بعضی شان مادرانی بودند در دهه شصت و هفتاد عمر و بعضی دخترکانی که هنوز چهره ها شان نشان از کودکی داشت. دهشتناک ترین زمان روز، از غروب آفتاب شروع می شد که اسامی اعدامی ها را می خواندند. دختران جوانی که با بدرقۀ چشمان اشکبار دوستان، لبخند بر لب و سرودخوانان به سوی مرگ می رفتند و ما را در حیرت عظمت وجودشان وشجاعت بی بدیل شان باقی می گذاردند. هرگز نفهمیدم سرشت آنها از چه بود که لبخند زنان از جان شیرین دست می شستند و در اوج جوانی با زندگی وداع می گفتند. ساعتی بعد صدای دهشتبار شلیک همزمان صدها گلوله شنیده می شد و پس از آن "الله اکبر" قاتلان که با تیرهای خلاص همراهی می شد. با شمردن تیرهای خلاص می توانستیم بدانیم آن شب، آخرین شبِ چند انسان بوده است.

قصه غصه های ما بی شمارند آقای نوری زاد، چنانکه بازگویی بخش اندکی از آنها هم از حوصله این نوشتار خارج است، اما حالا که پس از مدت ها با شما سخن می گویم بگذارید بیشتر بگویم؛ ما هنوز خیلی حرف ها با شما داریم:

از روزهای حبس در زندان مخوف سه هزار -کمیته مشترک- برایتان بگویم که برخی از ما حتی از "تجمل" داشتن سلول نیز محروم بودیم و هفته ها را با چشم بند در راهروها به سر بردیم. تمام سهم ما از زندگی، یک پتوی سیاه سربازی چهارتا شده بود که روی آن "قدم می زدیم" و "ورزش می کردیم". یادم هست وقتی زندانیان شکنجه شده را با پاهای خونین به دستشوئی

می بردند و برخی مجبور به خزیدن روی زمین بودند، صدای زنان پاسدار بند را می شنیدم که با خنده به هم می گفتند:" دست برادر فلانی درد نکنه، این نتیجه زحمت اونه ها!" هرگز نتوانستم چنان خشونتی را باور و هضم کنم که انسانی بتواند به رنج و درد انسانی دیگر بخندد حتی اگر او را دشمن بپندارد.

روزهای بازجویی سپری شدند و من به بند عمومی آمدم. آنجا تواب ها را داشتیم، انسان هایی که زیر فشار طاقت فرسا و غیرانسانی بازجوها خود را و انسانیت شان را انکار می کردند. داستان ها داشتیم با آن ها. به آنها می گفتند کلاه بیاورید، سر می آوردند. با حمایت زندانبان ها، آنها ما را نجس می خواندند، چون نماز نمی خواندیم و بر درستی مواضع سیاسی مان پا می فشردیم. ما "نجس" بودیم چون برای میهن بلازده مان عدالت، آزادی و استقلال طلب می کردیم. ما "نجس" بودیم چون میان مردم بذر دوستی و شعور پراکنده بودیم، به بسیاری سواد آموخته بودیم و به زنان حقوق انسانی شان را یادآور شده بودیم. ما "نجس" بودیم چون کرامت انسان را طلب کرده بودیم و برای هموطن خود زندگی در خور شان او آرزو کرده بودیم. گویا همین دیروز بود که پاسدار مسئول بند از بلندگو فریاد می کشید:" نماز نخون ها فقط حق دارن نفس بکشن، فقط نفس!" نمی دانید که در آن فضا نفس کشیدن هم چه کار طاقت فرسایی بود.

ما آن روزها را گذراندیم و به دهشت بار ترین روزهای زندگی مان در سال 67 رسیدیم. تابستان آن سال زنان و دختران مجاهد را دسته دسته از بندمان بردند و به دار آویختند و ما را در ناباوری باقی گذاردند. یادم هست از زندانیان مجاهد می پرسیدند اتهامشان چیست؟ اگر کسی جرات می کرد به جای "منافق" بگوید "مجاهد" حکم مرگ خود را امضا کرده بود. باورتان می شود؟ انسانی حتی نتواند نام گروه سیاسی خود را بر زبان بیاورد. در درد و حیرت از دست دادن هم بندی هامان بودیم و نمی دانستیم فاجعه ای دیگر درست چند قدمی مان در جریان است؛ همزمان داشتند مردان را پس از دادگاه های چند دقیقه ایِ مرگ دسته دسته به درۀ نیستی می فرستادند.

نیمه شهریور همان سال پس از آن که "حساب مردها را رسیدند"، به سراغ ما زنان آمدند و ما را به جرم نماز نخواندن به تحمل ضربات شلاق محکوم کردند. آقای نیری رئیس "دادگاه" در همان جلسات چند دقیقه ای به ما "مژده" داد که "می خواهند پس از آن احکام بر زمین مانده اسلام را با جاری کردن حد ِ حتی الموت (شلاق تا مرگ) بر زنان زندانی اجرا کنند." غیر قابل باور است می دانم! ما را هر روز پنج بار (پس از هر اذان) و هر بار پنج ضربه شلاق می زدند تا شاید پس از تحمل 25 ضربه در روز ایمان بیاوریم به آنچه که آنها دین می خواندندش. در اینجا به ویژه باید از دو تن از دوستانم برایتان بگویم که 21 روز مداوم (بله، 21 روز) در اعتصاب غذای خشک به سر بردند، شلاق خوردند و حاضر به تسلیم نگردیدند. شما که اعتصاب غذای خشک از سر گذرانده اید، می دانید این یعنی چه.

آن سال ها گذشتند- سال هایی که درد آن تا دم مرگ همراه ما خواهد بود. سال هایی که ما هرگز با شما سخن نگفتیم چرا که ما این سوی دیوار بودیم و شما آن سو.

برادر مسلمان، آقای نوری زاد؛
پس از دو دهه سکوت و سخن نگفتن با شما، ناگاه در سال 88 به کودتای انتخاباتی رسیدیم و پس از آن در حیرت و تعجب شاهد فراز دیگری از زندگی مردم مان شدیم. با چشمان شگفت زده به تماشای معجزه ای نشستیم که باورش به راستی دشوار بود ؛ جنبش سبز! بار دیگر سیل عظیم مردمی را دیدیم که به جادوی قدرتمند همدلی دست به دست هم خروشان به خیابان ریختند و فریاد زدند :" نه!" آری ما شاهد این موج عظیم شدیم و با ناباوری در میان افواج توفندۀ انسانی بار دیگر پس از سه دهه شما را بازیافتیم. این بار، شما نه آن سوی مرز و دیوار، نه در کسوت بازجو و شکنجه گر یا همدل آنها، نه در پشت میز قدرت، بلکه در این سو و در میان مردم بودید و این به گمان من، از مهم ترین و زیباترین برکات این جنبش بوده است. اتحادی که ما همه سال ها بر ضرورت شکل گیری آن پا فشردیم و کسی گوشش بدهکار نبود، عملا زیر ضربات باتون و در میان مه غلیظ گاز اشک آور و زیر رگبار گلوله ها در خیابان شکل گرفت و با خونی که بر بدن های مجروح مان جاری شد، قوام یافت.

بیش از دوسال از روزهایی که مردم چون سیل به خیابان می ریختند گذشته است. اکنون ماه ها و روزهای خاصی را می گذرانیم؛ بیش از سیصد روز است آقایان موسوی و کروبی و خانم رهنورد در حصر به سر می برند، عزیزان مان در این گوشه و آن گوشه در زندان و تبعیداند و جوانان مان در بی تابی بروز یک اتفاق و یک تغییر کیفی نا امید می شوند و اختیار و تحمل از کف می دهند. اما دلم می خواهد به شما و به همه عزیزان دیگر، به همه خواهران و برادرانم بگویم می دانید این جنبش ثمره چه خون هایی است؟ می دانید چه انسان های نازنینی در این دیار ِدرد و خون جان باختند تا مردم جرات کنند "نه" بگویند؟ شما ندیدید سال های کتاب سوزان را، ما دیدیم، شما ندیدید سال های دستگیری های خیابانی و هجوم به منازل را، ما دیدیم، شما ندیدید سال هایی که تنها بازماندۀ فرزند و همسر و برادر آدم ها ساک کوچکی بود که در لونا پارکِ اوین تحویل خانواده می دادند. آنچه را که این جنبش به وجودش آورده پاس بداریم که این روز ها و این فریادها و این اعتراضی که اکنون در سکوت خشم آلود مردم جاری است، نتیجه همه آن لحظاتی است که شریف ترین فرزندان این آب و خاک در انفرادی ها سپری کردند، رنج و دردی است که بر تخت های شلاق و یا در دستبند قپانی تحمل کردند و بهای سرهایی است که بر دار شدند.

برادر عزیز، آقای نوری زاد،
شما و افرادی مانند شما در پیوستن دوباره تان به مردم بهای سنگینی پرداخته و می پردازید، می دانیم. به غیر از اخبار زندان و خاطرات و نوشته های زندانیان، خیلی ها را می شناسم که پیگیرانه نامه های شما را دنبال، شجاعت شما را تحسین و در باره سخنان شما با هم گفت و گو می کنند. ما از نامه های شما می آموزیم و با خواندن جزئیات ِ مگو که سخن گفتن از آنها سال ها ممنوع بوده است، سرشار از شادی می شویم.

هر کس که نداند ما خیلی خوب می دانیم زندان، دستگیری، بازجویی، تلفن های گاه و بیگاه با شماره ناشناس، دفتر اطلاعات و پیگیری و فشار روانی بر خانواده و عزیزان یعنی چه. از نظر من و امثال من ارزش این نامه ها با توجه به بهایی که شما و خانواده تان بابت نوشتن شان می پردازید صد چندان می شود. این نامه ها گواه آنند که ملت ما زیر فشار سر خم نکرده است و آقایان هرگز نتوانسته اند هیمنه قدرت را که در بهمن 1357 در هم شکسته شد، بازسازی کنند. این ملت در سیاه ترین سال ها حرف خود را زد و اعتراضش را کرد؛ لیست بلند اعدامی ها، زندان رفته ها، شکنجه شده ها، از کار اخراج شده ها، کتک خورده ها و سیلی خورده ها، موید این ادعاست. اکنون اگر بسیاری مردم مانند خود من به ظاهر ساکت اند و حرفی از همدلی به گوش شما نمی رسد این بدان معنا نیست که صدای شما شنیده نمی شود و یا عظمت کاری که می کنید درک نمی شود. شاید فکر کنید که تاثیر این نامه ها تنها بر دوستان تان است که با شما در آن سوی دیوار بوده اند. خواستم بگویم، خیر، ما هم خیلی خوب می فهمیم ارزش کاری که می کنید چیست، دلیری تان را ارج می نهیم و در برابر عظمت آن سر تعظیم فرود می آوریم.

می دانم که در لحظات تاریکی و فشار به خاطر سپردن "این نیز بگذرد!" کاری است بسیار دشوار و گاه نشدنی. می دانم در این روزها به یاد داشتن "سیاه ترین لحظه روز درست پیش از طلوع آفتاب است" امری است ناممکن. می دانم هنگامی که در اضطراب آیندۀ نامعلوم برای خود و عزیزان تان قلب تان در سینه بیقرار می تپد و در ذهن تان هزار داستان دهشتبار بالا و پایین می شود، دل قوی داشتن دست نایافتنی می نماید. بله، در زیر شلاق خشونت و تهدید، مثبت اندیشیدن محال به چشم می آید، می دانم. و شاید در این شرایط سخن گفتن و دلگرم کردن بیهوده به نظر بیاید،اما برادر عزیز، با این وجود من دلم میخواهد به شما یادآور شوم در مبارزه شرافتمندانه و صادقانه ای که در پیش گرفته اید تنها نیستید و درودهای گرم و صمیمانه و دعاهای ملتی همراه شماست.

سرتان سلامت و سربلند، عمر شرافتمندانه تان مستدام، دلتان سبز و زبان سرخ تان بُراتر

لیلا خالدی

زندانی سیاسی دهه 60

نامه شانزدهم نوریزاد به رهبر فعلی ایران


سلام به محضر رهبر گرامی جمهوری اسلامی ایران
حضرت آیت الله خامنه ای
می دانم به کبوتران، چشمی از مهردارید. این پرنده ی نمکین، از دیرباز با انسانِ تاریخ درآمیخته است و به او این اجازه را داده تا به بهانه ی تماشای او، به پرواز و به آسمان بنگرد. کیست که کبوتران را دوست نداشته باشد؟ بویژه آنکه دوتا دوتا لب پنجره ای یا بام خانه ای یا شاخه ی درختی بنشینند و بغبغو بکنند و صدای گفتگویشان را به گوش ما وشما برسانند. چه خوب اگر پرده ها پس می رفت و بضاعتِ شنوایی ما فزونی می گرفت و ما مفهوم پچپچه های آنان را شنود می کردیم. آنجا که یکی به دیگری می گوید: خواهر؟ ودیگری پاسخ می دهد: جان خواهر. اولی ادامه می دهد: این آقا سید علی را می بینی که دارد قدم می زند؟ به نظر تو اگر می دانست فردا قرار است چه اتفاقی بیفتد، باز از سرخیرخواهی و دلسوزی دیگران درمی گذشت و به راهی که می رود اصرار می ورزید؟
رهبرگرامی،
چندی پیش پیاده ازجایی می گذشتم. صدای حزن آلود مردی که از بلند آوازگیِ فریدون می خواند، مرا به حلقهی مردم پیوست. درمیان حلقه، مردی ساز می نواخت و پسرک سرتراشیده ای می رقصید. دهان مرد پوک بود. دندان نداشت. به همین خاطرکلمات را خمیرمی کرد. دهان بی دندان او، کلمه ها را از ریخت می انداخت اما همین کلمه ها، درحفره ی دهان مرد چرخ می خوردند و هریک باری از حزن به دوش می گرفتند و بیرون می خزیدند. کمانچه ی مرد مگر حریف حُزنی می شد که از دهان او فرو می بارید؟عجبا که با همین صدای حزن آلود و ضجه ی کمانچه، پسرک می رقصید. وچه نرم و چابک. هرکه اسکناسی نشان او می داد، انگشتان لاغر پسرک، اسکناس را درهوا می ربود. با چه مهارتی. چشم همه با پسرک بود. وحال آنکه هم سوزساز مرد وهم صداقت صدای او، چشم همه را بارانی کرده بود. همه که رفتند، مرد بی دندان با لهجه ای که خراسانی می نمود صدا درداد: نرگس، کجایی بابا؟ دانستم پسرکِ سرتراشیده دختراست و مرد بی دندان کور. اما مگر فرقی می کرد؟ درآن غربت خاک آلود، مجمجه ی دو کبوتری که بر سیم برق نشسته بودند شنیدنی بود: خواهر؟ جان خواهر. کاش یکی پیدا می شد و صدای ضجه ی ما را هم می شنید. بله خواهر، راست می گویی. ما چقدر داد بزنیم آهای ایرانیان، فاجعه درست پشت دیوارخانه های شما رقص می کند.
دوستی که حرفه اش واکاوی رسانه های فارسی زبان داخلی بود می گفت: هیچ رسانه ای نیست– چه مکتوب وچه مجازی – که من هرروزخبرها و تحلیل های کلی و جزیی آن را نبینم و نخوانم. می گفت: به تناسب قراردادی که با دستگاههای مختلف بسته ام، گزیده ی خبرها را برمی گزینم و در فایل ها و پرونده های جداگانه جا می دهم تا همان خبرها را به صورت بولتن روزانه به دستگاههای طرف قرارداد تحویل دهم. می گفت: عصاره ی خبرهای مربوط به ایران را که جمع آوری می کنم، به یک افسردگی هرروزه دچارمی شوم. چرا که عمده ی خبرهای مربوط به ایران، محدود است به قتل و غارت و دروغ و فریبکاری وهدر دادن سرمایه های ملی و ورشکستگی کارخانجات و بیکاری واعتیاد و تن فروشی و خفیف شدن ایران در آمارهای جهانی واختلاس و رانت خواری وارتباط دزدان اموال عمومی با صاحب منصبان و درمجموع: یک بی سرانجامی مکرری که به آذینی از فریب آلوده است.
من می گویم: چند خبرمربوط به پرتاب ماهواره ی امید وموشک شهاب وتوفیق دانشمندانمان درداستان سلول های بنیادین و دانش هسته ای را اگر که برجسته کنیم وبا تکرار هرروزه ی آنها برای خوبانمان مراسم تجلیل عَلَم کنیم، همچنان با غلبه ی اخبار ناگوار و آزار دهنده مواجهیم و شاهد یک سرگشتگی مفرط در کلیت کشور. درست دریک چنین بلبشویی از اوضاع درهم پیچ است که ما با سماجت، کف دست برسینه ی خود می نشانیم و به همگانِ دنیا خبرمی دهیم: این خیزشی که در کشورهای عربی پا گرفته، متأثراز ماست. ازما. ازما. ازما.
رهبرگرامی،
نمی دانم تا چه حد با من موافقید که این داستان بهارعربی یا عنوانی که ما برایش پدید آورده ایم و از آن به ” بیداری اسلامی” یاد می کنیم، بیش از آن که به اسلام و اسلامخواهیِ مردمِ مصر و لیبی و تونس و بحرین و یمن مربوط باشد، اتفاقا به سرنوشتِ خود ما مربوط است. دراین میان اما تفکیک قیام مردم سوریه از دیگر خیزش ها، وانتساب آن به استکبارآمریکا وهم پیمان صهیونیستی اش، وجانبداری آشکارما از بشار اسد، فرشِ فکریِ ما را دربرابرچشم جهانیان می گستراند، ونام ما را درکنار نام کسانی که پایه های بقای خود را با دست های خونین خود رنگ می زنند ثبت و ضبط می کند.
ازهمه ی اینها به کنار، داستان برگزاریِ همایشِ شتاب زده ای به اسم بیداری اسلامی در تهران، بیش از آنکه به قیام کنندگان خدا قوتی بگوید، به مردمِ خودِ ما می گفت: ” آهای ای همه ی ایرانیان، خوب بنگرید که این همایش، در تجلیل ازدیگرقیام کنندگان آنهم دردیگر کشورهاست. نه شما، که بخواهید در فردا روزی علیهِ خود ما قیام بفرمایید”. پچ پچ کبوتران سالن کنفرانس چه شنیدنی است: خواهر؟ جان خواهر. می بینی سخنرانان چه بی پروا دروغ می گویند؟ خواسته های مردم مصرکجا و این چیزهایی که اینها می گویند کجا؟
از نجوای کبوتران که در گذریم، همگانِ ما می دانیم که برگزاری آن همایشِ عجولانه در تهران، واحتمالاً همایش هایی که این روزها بناست به کالبد فرسوده ی ما انرژی دروغین تزریق کنند، دراصل، یک فرار به جلوی خام و نسنجیده محسوب می شوند. چرا که ما، نه که ازخیزشِ مردم خودمان و اعتراض های فروخورده ی آنان درهراسیم، از همین روی به دیگر مردم معترضِ جهان – حتی به مردمِ معترض انگلستان و آمریکا – آفرین می گوییم، وهمزمان دست به گلوی مردم خود می بریم و اعتراضشان را به اجانب ربط می دهیم و برسرشان می کوبیم. با اصرار فراوان، حرکت های اعتراضیِ مردمان دیگر را به رسمیت می شناسیم و جنبش مردم خود را به فتنه تفسیر می فرماییم.
به دوستی که از لقمه های همان “همایش بیداری اسلامی” فراوان خورده بود، گفتم: مباد خام تر از دلایل برگزاری این همایش، به این فکر کنیم که قیام کنندگان کشورهای عربی، از ما آموخته اند که چه بخواهند، و با سران حکومتشان چه بکنند؟ وباز به او گفتم: آوازه ی تنگناهایی که مردم ایران را درمیان گرفته، دلخراش تر از آن است که مردمی را درهرکجای دنیا حسرت به دلِ ما بکند. آخر چرا باید مردم مصر و یمن و تونس و لیبی با نگاه به ما، حسرتناکِ این شوند که همانند ما شوند؟
خواهر؟ جان خواهر. بگویم چرا مردم لیبی آن بلا را برسر قذافی آوردند و مردم مصر آن بلا را برسرمبارک، ومردم یمن و تونس و بحرین نیز؟ به خاطررهبری های طولانی، و رهبری های فرا قانونی، وتلنبارآسیب ها و فشارها، و تحقیرمستمرِمردم، وبه هیچ گرفتن قانون، وپروار شدن نظامیان و ویژه گان، وفرارنخبگان، وخانه نشینی شایستگان، وحاکمیت غلیظ سانسور، ونقد ناپذیری مسئولان، وجوابگونبودن آنان درقبال قانون وپرسش های فراوان مردم، وعقب ماندن کشوردرهرزمینه، وغارت اموال عمومی،و رانت خواری های تمام نشدنی ، ورواج رُعبِ ناشی ازدخالت سیستم های خوفناک امنیتی درمناسباتِ دم دستی حتی، ودخالت نظامیان درامور سیاسی و دخالتشان درهرکجا، ودستگاه قضاییِ منحط وفشل و سفارش پذیر، با دادگاههای سیاسی غیرعلنی و اعدام ها و حبس های بدون دادگاه و بدون دلیل، ومجلسی نمایشی و ناکارآمد و حرف گوش کن، ودانشگاههای افسرده، وبیکاری فراوان، ورواج اعتیاد و تن فروشی و بزهکاری، ونبود شادمانی های جمعی. بازهم بگویم؟ کبوتر دوم می گوید: من نگران طبیعتی هستم که درایران به سمت مرگ می دود و هم ما را هم ایرانی ها را یک به یک می کشد.
کبوتر اول به سخن نخست خود باز می رود: کیست درجهان که به اسلام این نظام متمایل باشد؟ مگر نه این که قرار بود اسلام در این مُلک، بیماری ها را شفا بدهد؟ ببین چه به روز این اسلام آمده که جسم زخمین او برزمین افتاده و دست التماس به سمت همه بالا برده که: شما را بخدا دست از من بدارید. از جان من چه می خواهید؟ اگر به نام و نان و نوا بود که رسیدید، شما را به خدایی که می پرستید بیایید و این مختصر جان مرا مستانید!
رهبرگرامی،
سرزمین کهن و زیبا و غنی ای که شما رهبری آن را به عهده دارید، به آسیبی سخت درافتاده است. اما آنچه که بیش از همه، همه را می آزارد، لکنتی است که برزبان مردم نشسته. ما وشما، مردم خود را ترسانده ایم؟ همه را، حتی بزرگانی را که یک روز برای خودشان کسی بوده اند و در دستگاه اسلامی و انقلابی ما آمد و رفتی داشته اند! من در نامه ی پانزدهم خود از شانزده شخصیت سیاسی و علمی و دینی و دوهمسرشهید تقاضا کردم که در نگارش نامه به من بپیوندند و برای جناب شما نامه بنویسند و با شما درد دل کنند. تا کنون بجز دونفر، یکی از داخل و یکی از خارج، کسی به سخن من و به درخواست من اعتنا نکرده است. وحال آنکه من به همدلی آنان ایمان دارم. تک به تک آنان با من همسخن و همدل اند اما ترس از داغ و درفشی که دستگاههای امنیتی ما برای معترضان تدارک دیده اند، و ترس از کفن پوشان و اوباشانی که نعره کشان والله اکبر گویان به فحاشی و تخریب خانه ی علما و منتقدان مجاهده می کنند، باعث شده است که کسی را شهامت سخن گفتن با شما نباشد.
به شکلی غیرمستقیم برای آقای هاشمی پیغام فرستادم که برای جناب شما نامه ای بنویسد و درآن نه راجع به انشقاق مردم و واژگونی های عنقریب، بلکه راجع به ابرهای آسمان با شما سخن بگوید. این که مثلاً هوا خوب است و بارانی در راه است. شما آیا باورتان می شود آقای هاشمی، که یک روز همه ی تریبون ها و رسانه ها برای انعکاس اندیشه ها وسخنان و نوشته های او خیز برمی داشتند، از این که برای شما چیزکی بنویسد می هراسد؟ یا مثلاً جناب آیت الله وحید خراسانی و جناب آیت الله جوادی آملی؟ همه را ترسانده ایم آقا. تا چه شود؟ تا همچنان خیمه ی خود و خویشان و هوادارانمان برسرمسندها گسترانیده باشد؟ با آنکه خود دراین باره بارها سخن گفته ایم: ترساندن مردم و نشاندن لکنت برزبانشان، درهرکجا وبویژه در یک نظامی که مدعی مسلمانی است، یک جرم و یک گناه و یک حرام محرز است.
خواهر؟ جان خواهر. می دانی چرا کسی از بزرگان و آیت الله ها جوابی به نامه ی نوری زاد نداده و نمی دهد؟ بخاطر این که اجابت نوری زاد، بلافاصله به اجابت از تقاضای یک فتنه گرتفسیرمی شود. و این یعنی دوستان کفن پوش بلدند با آیت اللهی که سخن به اعتراض گردانیده و در لابلای کلمه ها و جمله ها صدای نازکی خوابانده که آن صدای ضعیف می نالد: آخرچرا؟، چه بکنند و چه بلایی برسر او و برسر آبرویش بیاورند.
رهبرگرامی،
این لکنت بزرگ همان است که شما را در یک سوی و مردمان بسیاری را در دیگر سوی نشانده است. درفاصله ی میان شما و این مردم، وسعتی از بی اعتمادی به ما و شما و بی اعتمادی به قانون و علم و ایمان وعاطفه برنشسته است. حالا خودِ جناب شما بفرمایید آیا مردمان مصرو تونس و لیبی، حسرتناک این هستند که ازهمین حالات جاریِ ما الگو بگیرند؟ وبشوند آنچه که ما اکنون هستیم؟
اگر که خوب بنگریم خواهیم دید: درهمه ی این کشورهایی که مردمانشان دست به شورش زده اند و می زنند، برآمدن حاکمان درسالهای نخست با شور و شوق و استقبال اغلب مردم همراه بوده اما به مرور با درازناکی عمر حاکمیتشان، همان شور مردمی، به شورشی از کدورت و نقد و اعتراض انجامیده است. عجبا که رد پای تک تک این عارضه های مشترک، درمیان ما نیز قابل رؤیت است. یعنی جمهوری اسلامی ایران را نیز می توان درامتداد آنها جای داد و سرنوشت آنان را برای این تجویز کرد.
پس قبول می فرمایید همایش شتابزده ی “بیداری اسلامی” وتخلیه ی سراسیمه ی خیزش مردمان عرب به حساب شخصی جمهوری اسلامی، بیش از آن که معطوف به اسلام و الگو برداری از انقلاب ما باشد، به همان نگرانی از سرنوشت مشترک بند است. وگرنه یک عرب منفرد ازمیان میلیونها معترض مصری پرچمی از ما برمی افراشت و سراغی از ما می گرفت و نشانی از اسلام نفس بریده ی ما می گرفت. نه این که آرزویش، اسلامی باشد که در ترکیه سربرآورده و نفس می کشد.
انتخاباتی سرنوشت ساز درپیش است. شما می توانید بدون بها دادن به خواست حداقل بیست میلیون مردم ایران، به همان راهی بروید که تا کنون بدان اصرار ورزیده اید. می توانید بدون حضور این جماعت معترض، به مجلس مطلوب خود دست ببرید. و حتی بدون حضور این مردم، مابقی عمر خود را سپری کنید و با قلبی مطمئن و ضمیری امیدوار به فضل خدای خوب به دیار باقی سفر کنید. اما چه درد که شما با این گزینش یکجانبه، به سرعت از خاطره ها محو خواهید شد و به فهرست حاکمانی خواهید پیوست که با مردمشان نامهربان بوده اند و اعتنایی به خواست و اعتراض آنان نداشته اند.

 بیایید و این سخن کبوتران بام خانه ی خود را بشنوید که با نگاه به قدم زدن های شما با هم نجوا می کنند: خواهر؟ جان خواهر. کاش این آقا سیدعلی برای ایران و ایرانیان کیخسرو می شد، نه جمشید. که اولی در اوج اقتدار وعزت و بهره مندی وهمراهی غلیظ مردم، به گوشه ای خزید و به عبادت فروشد. ودومی از نردبان پادشاهی بالاتر رفت تا مگربرجایگاهی برترنشیند. اولی به نامی نیک دست یافت و دومی به گودالی از بدنامی فرو غلتید. وکبوتر دوم بغبغو می کند و می گوید: بله خواهر، این آقا سیدعلی برای کیخسرو شدن برازندگی بیشتری دارد تا جمشید. کاش سید قدر خودش را می دانست.
صدای صادقانه ی آن آوازه خوان پوک دهان نیز همین را می گفت:
فریدون فرخ فرشته نبود      زمشک و زعنبر سرشته نبود                                                       زداد ودهش یافت این نیکویی       تو داد و دهش کن فریدون تویی
راستی آیا بزرگواری می فرمایید به دزدان اطلاعات و دزدان سپاه دستورصادرکنید هرچه را که از من ودیگران برداشته اند، به ما بازبگردانند؟ به آنها بفرمایید: ناسلامتی قرار است ملت های دیگر از ما سرمشق بگیرند. به آنها بفرمایید: با این دزدی های مستمر، مثلاً با بردن آلبوم خانوادگی یک متهم، و استفاده ی وحشیانه از عکس ها و تصاویرآن، وبا بردن وسایل کاری و شخصی سایرین، کسی به ما و انقلاب ما نگاه نمی کند که! حالا دزدی های بزرگ و کهکشانی شما ها – که جای گفتن آن اینجا نیست – بماند برای یک فرصت دیگر.
بدرود تا جمعه ی آینده.
با احترام و ادب: محمد نوری زاد              نهم دیماه سال نود

۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

سلام بر حر، سلام بر آزادگي و سلام بر انسان دوستي وسلام برآقاي محمد نوري زاد


به نام خداي حر

نامه همسر یک طلبه رنج کشیده از قم 

    خدايا هروقت صدايم را گم مي كنم ، ترانه اي براي تو مي گويم تا اشياء و طبيعت و آدمهاي عاشق آن را زمزمه كنند . هر وقت كلمه هايم را گم مي كنم با تو حرف مي زنم وغزلي برايت مي سرايم كه از اشعار تمام شاعران جهان فصيح تر و شيواتر است. خدايا هر وقت در پياده روهاي شلوغ گم مي شوم و فراموش مي كنم از كجا آمده ام ، به آسمان نگاه مي كنم و حتم دارم دستهاي تو به كمك من پايين مي آيند.خدايا مي خواهم در جمع روشن آينه ها بنشينم و گيسوان آرزوهايم را ببافم و از تو بپرسم كه دل چگونه بايد بتپد و چشم چگونه مي تواند آينه و دريا را در خود جاي دهد و لب چگونه مي تواند ترجمه اي از نامهاي شيرين تو باشد .خدايا مي دانم اگر رد شب را بگيرم به زلف سياه تو خواهم رسيد و اگر رد دريا را بگيرم، در چشمهاي تو بيدار مي شوم و اگر رد پرنده اي را بگيرم به شانه هاي نجيب تو مي رسم. خدايا مگذار از جبروت تو جدا شوم و بر شاخه اي شكسته بنشينم . اگر صداي تو را نشنوم ، اگر نگاه ترا نبينم از شكوفه هاي بهاري خالي مي شوم و هيچ ستاره اي قدم در اتاقم نمي گذارد. خدايا نمي خواهم آنقدر بخوابم تا فرشتگان دست خالي از كنارم بگذرند. نمي خواهم آنقدر سكوت كنم تا كلمه ها مرا از ياد ببرند، نمي خواهم آنقدر بنشينم تا آهوان به دشتهاي مكاشفه برسند . بلكه مي خواهم مانند پيامبرانت قشنگ و زيبا باشم و حقيقت را با تمام سختيها و مصائبي كه دارد به مردم برسانم ، و آنقدر به تو نزديك شوم كه كهكشانها بر روي ناخنم بنشينند. خدايا مي خواهم آنقدر به تو نزديك شوم كه خورشيدها گوشهء چشمم شوند . خدايا بهشتت را نمي خواهم خود خودت را مي خواهم . خدايا به من كمك كن تا اينگونه باشم.
    آقاي محمد نوري زاد بازهم سلام .من مرتب نامه هاي شما را دنبال مي كنم و خوشحالم كه خداوند هم به شما قلم خوب وهنرمندانه عنايت كرده و هم شجاعت، شجاعت شما قابل تحسين است. شما واژه ها را خوب بكار مي بريد وبا جملات هنرمندانه مخاطبانتان را به گذشته وحال و آينده مي بريد. بگذارمن شما را حر سال  1388 بنامم. شما مانند حر دير آمدي اما خوب آمدي، خداوند به شما وخانواده ات خير وخوبي عنايت كند و شما را با امام حسين و يارانش محشور نمايد. ودرتاريخ نام شما به خوبي در يادها و خاطره ها بماند.
نامه هاي شما مرا به وادي عاشقي و دلدادگي ميبرد به آنجا كه بايد از همه چيز گذشت از خانواده از ما ل و ثروت و از آنچه كه به آن دلبسته ايم . مي دانم اين راه، راه حسين است پس بايد مثل حسين بود.
روز نزديك است و لي نمي دانم چقدر مانده و چه مقدار بايد تحمل كنم تا باز روشنايي وخورشيد را ببينم ، من دراين شب در كشاكش موجهاي دريا ، چشم به راه وعده اوهستم  او كه مي ميراند و زنده مي كند و در كمين ظالمين است، تاريكي وظلمات همه جا را فرا گرفته و فقط سوسوي فانوس دريايي است كه فراسوي خود را در يك محور روشن كرده است و مهتاب هم آن بالا كمي مي تابد و كمي اميد ميدهد،
    چندي است كه هيچ صدايي شنيده نمي شود فقط صداي ضجه و ناله آن دلدادگان عاشق كه درگوشهء بندهاي سنگدلي و بي رحمي هيولاهاي وهمناك به كنج عزلت خزيده اند و يا اسير جفاي نابخردان شده اند. و يا در گورستانها بي نام ونشان دفن شده اند. وخانواده هايشان را چنان سركوب كرده اند كه جيكشان برنيايد. ومن در اين محيط وهمناك چشم به دريا دوخته ام و خاطرات را در ذهنم ورق مي زنم . خاطراتي كه بهترين لحظات عمرم و زندگيم در آن خلاصه شده است،  روزگار مي گذرد، روزها، شبها، پشت سر هم مي آيند و بدون لحظه اي شادي براي من مثل انعكاس يك نور ميروند ولي من هنوز زنده ام نفس مي كشم و شبانه روز با بغض كهنه اي كه سالهاست از ظلم بيداد بر گلويم فشار ميآورد مي گذرانم و اشكهايم را تقديم به روزهاي روشن و آينده اي زيبا ميكنم .سكوتي ست بر قلبم كه با آن ميزنم فرياد.
     جناب آقاي محمد نوري زاد، اي انسان آزاده ، اي حر، نامه اي كه به دخترت نوشته بودي خواندم ، نامهء شما مرا در خاطرات گذشته غرق كرد ، گذشته اي سراسر تلخي، غصه و ناراحتي ، و بازدر نامه هايت  گفته بودي كه هيولاهاي درنده  قصد پودر كردن شما و خانواده محترمتان را دارند. من براي تسكين دلت خاطراتم را بطور بسيار مختصر برايت ورق ميزنم تا بداني مرگ وزندگي دست خداست و ما فقط به او پناه مي بريم . آدمي آگر به رايحهء عشق تبديل شد فلسفه بعد مكان و زمان را نمي بيند . چون او خود معنا كنندهء لحظاتي خواهد بود كه حتي مرگ در آن جاودانگي است و حسين مظهر جاودانگيست
   در پيمانهء كوچك عمر، ز‍مان چون تصويري از رويا چه گذرا، برما ميهمان است و اگر آهنگ طريقت و هدايت روح خويش را به او بسپاريم، تقويم را به دست خود رقم خواهيم زد.
     من سياسي نيستم و از سياست وسياست بازي هم دلخوشي ندارم ، گفته ها و نوشته هايم به جهت وظيفه خطيري است كه بر دوش ما گذاشته اند. آسمان بار امانت نتوانست كشيد قرعه فال به نام من ديوانه زدند. خدا كند كه بتوانيم امانت را به خوبي به سر منزل مقصود برسانيم. آري وظيفه انسان دوستي، وطن دوستي و دين دوستي و ديني كه سالهاست به ملعبه كشانده اند ودر ميان لجنزار متعفن خود خواهي و سياست بازي دفن كرده اند. وآنان كه متوليان دين هستند و بايد فرياد برآورند پس مسلماني كجاست؟ و بقول امام حسين اگر مسلمان نيستيم لااقل آزاده باشيم.  بازيچه و اسير دستان كريه وزشت سياست بازان شده اند.
نامهء شما به دختر عزيزتان مرا به گذشته اي برد كه من هم مانند دختر شما، دختر پدر ومادرم  فرشته هاي مهربان زندگيم بودم.
     من در تير ماه 1363هنگامي كه هفده ساله بودم ازدواج كردم . درآن زمان جنگ تحميلي بود و پدر وبرادرانم وهمسرم مرتب در جبهه ها بودند ومن كمتر آنها را ملاقات مي كردم . در سال 65،66،67 ناگزير بخاطر شرايط خاصي كه داشتم در كنارهمسرم در پشت جبهه كردستان حضور داشتم، از طرفي جنگ و حمله عراقيها و بمباران، و از طرف ديگر حملهء گروهك ها، ترس و وحشت به جانم انداخته بود با كودكي يكسال و چند ماهه اي كه داشتم و جنين چند ماهه اي كه در شكم پرورش ميدادم، تا حدودي اين وضعيت برايم قابل تحمل بود. تا اينكه كلبهء ما آماج بمباران ميگ هاي عراقي واقع شد اين در حالي بود كه شش ماهه باردار بودم وبا وجود فرزند پانزده ماهه اي كه در كنارم بود، خانه برسرم خراب شد…..
      درمدت جنگ تحميلي 3 تن از برادرانم  و مرحوم پدرم مجروح شدند . يكي از برادرانم  چشمش را از دست داد و ديگري كه از ناحيه جلوي سر، استخوان ملاجش را تركش برده بود. با اين وجود بعد از بهبودي باز هم در جبهه حضورداشتند و باز مجروح مي شدند، و پدرم درجبهه شيميايي شده بود و قبلا” نيز در جهاد سازندگي در چاه افتاده بود و هر دو پايش بشدت شكسته شده بود ، برادر بزرگم  نيز قبل از انقلاب هنگامي كه لباس شخصي هاي چماق به دست و ماموران شاه  بازار شهر نجف آباد را به آتش كشيده بودند. او براي خاموش كردن آتشي كه اموال مردم را نسوزاند و كمك به مردم مشغول بود كه ناگهان تيرغيبي مي آيد و هر دو پايش، مورد اصابت گلوله دژخيمان شاه قرار مي گيرد تير به يك پايش مي خورد وبه پاي بعدي ميرود.براي اينكه بدست ماموران گرفتار نشود نمي توانستيم  او را در بيمارستان بستري و درمانش نماييم ، او سالهاست  كه در گير درمان پاهايش است و هنوز هم گلوله در پايش مانده ، با اين وجود با همين پاهاي ناقص مرتب در جبهه رفته و دوباره مجروح شد….
     سال  1368 تازه طعم راحتي از جنگ را مي چشيديم ، همسرم طلبه  بود. دراين شرايط از كردستان به قم نقل مكان كرديم و او بايد مشغول درس و بحث بشود . چند روزي بود كه به قم آمده بوديم و خوشحال از اينكه جنك تمام شده و در امنيت هستيم و به ياري خداوند زندگيمان را خواهيم ساخت . يك روز هنگام ظهر هر چه منتظرهمسرم ماندم نيامد كه نيامد، يك ساعت شد، دو ساعت شد ، سه ساعت شد نيامد، ديگر كلافه شده بودم، او هيچوقت اينقدر دير به خانه نمي آمد و اگر هم مي خواست دير كند خبر ميداد. هر چه فكر كردم كجا مي تواند باشد عقلم به جايي نرسيد . فكر كردم شايد خداي ناكرده تصادف كرده است، حالا با اين دوبچه كجا به دنبالش بروم، كدام بيمارستا ن و درمانگاه را بگردم ، من كه در قم غريبم جايي را هم بلد نيستم، با همسايه ها هم هنوز آشنا نشدم، تلفن هم نداشتيم، در اين افكارغوطه وربودم كه ناگهان صداي زنگ درب به صدا در آمد. با خوشحالي به طرف درب منزل دويدم  خواستم درب را باز كنم ، لحظه اي درنگ كردم  شايد او نباشد. پرسيدم: كيه  مرد غريبه اي پرسيد همسرت كجاست؟ گفتم نمي دانم از ظهر تا حالا منتظرش هستم  گفت : آمده ايم منزل را بازرسي كنيم . رفتم چادر سر كردم و آمدم درب را باز كردم ناگهان سه نفر مانند چريكهاي اسراييلي با اسلحه به داخل منزل پريدند . ابتدا ترسيدم چون هيچگاه منتظر چنين صحنه اي نبودم. ولي بعد به خودم مسلط شدم و سئوال كردم، همسرم كجاست؟ و چرا مي خواهيد منزل را بازرسي كنيد ؟ يكي از آنها گفت بعدا” مي فهمي ، ديگري پرسيد : نترسيدي  گفتم : فقط بايد از خدا ترسيد. ساعتها در حال تفتيش منزل بودند و من نگران از اين كه چه پيش خواهد آمد. دو كودك نازنين من نيز در خواب،  بي خبرازهمه جا بودند. پس از تفتيش مقداري كاغذ و ورق مربوط به آيت الله منتظري به عنوان سند جرم جمع كردند كه ببرند. موقع رفتن پرسيدم : همسرم كجاست و كجا مي توانم سراغ او را بگيرم ؟ آنها جواب ندادند و رفتند. من با اين حال به آنان بسيار خوش بين بودم و آنان را مانند برادران خود مي دانستم. فرداي آن روز به دادسراي عمومي رفتم ودراين اطاق و آن اطاق سرك مي كشيدم وسراغ او را مي گرفتم ولي كسي نمي دانست او كجاست . بعدها فهميدم كه بايد به داگاه ويژه روحانيت مراجعه مي كردم . چند روز بعد ازاين ماجرا چون تجربه نداشتم با فرزندانم پيش پدر و مادرم به شهرستان رفتيم . بعد از يكماه با فرزندانم از شهرستان به قم عزيمت كرديم تا شايد خبري از همسرم بگيريم ، ولي به ما ملاقاتي ندادند.
 پس از دو ماه بي خبري، در حالي كه همسرم  را در خيابا ن ربوده بودند حالا اورا تا زمان دادگاه براي محاكمه مرخص كردند . پس از يكسال وي را محاكمه و اتهام تبليغ عليه نظام با حكم علي رازيني به دوسال زندان محكوم كردند.
 او به زندان رفت و من تازه متوجه شده بودم كه باردار هستم . تصميم گرفتم به فكر بچه اي كه در شكم دارم باشم و به سلامتي او توجه كنم اما انگار نشد، بشدت بيمارشدم وتا نه ماه غذاي من بيمارستان و سرم و گريه بود . فرشته هاي مهربان زندگيم بشدت نگران حال من بودند و گريه هايشان را از من مخفي مي كردند ومراقب من بودند. و براي سلامتي من تلاش مي كردند. ومن روز به روز ضعيف تر مي شدم . بلاخره پس از ماهها  فرزندم صحيح و سالم بدنيا آمد وما خدا را شكر كرديم ….
      از اين ببعد يا همسرم زندان بود يا برادرم ، برادرم روحاني متعهدي است كه سالها را در جبهه گذرانده بود و در جبهه استخوان ملاجش را تركش برده بود و او نمي توانست اين همه ظلم را تحمل كند بدين خاطر به هر ظلمي اعتراض مي كرد. هفت تيرماه سالگرد شهداي هفتم تير ماه بود از سوي دفتر آيت الله منتظري هر سال براي فرزندش و ديگر شهداي هفتم تيرمراسم برگزارمي كردند، آن روز ما براي مراسم رفته بوديم كه متوجه شديم يگان ضد شورش  با مردم در گير شده اند و چهره شهر قم تغيير كرده بود . اول بار بود كه يگان هاي ضد شورش به مصاف مردم آورده بودند و مانع مراسم شده اند . برادرم اعتراض كرد كه چرا اجازه برگزاري مراسم را نمي دهيد ، چنان مورد هجوم ماموران سياه دل قرار گرفت كه گفتني نيست. آنقدر او را به باد كتك گرفتند و سرمجروحش را محكم به ديوار مي زدند كه دل هر ببنده اي را به درد مي آورد  بعد از اين اورا به زندان بردند  و مورد شكنجه ها ي وحشتناك قرار دادند آنان  مزد حضور در جبهه  و مجروحيتش را اينطور دادند. مرتب  او را به زندان قم ، تهران و اصفهان بردند و مورد شكنجه هاي روحي و جسمي  قرار دادند. زن و فرزندانش نيز اسيراز اين زندان به آن زندان….
      برادركوچكم هنگامي كه دوم راهنمايي بود، ماموران سياه دل و دزدان شقي او را ربودند . پدر و مادرم  نمي دانستند كه او كجاست، مدتها بدنبالش مي گشتند، به هر كجا كه مي دانستند سر زدند از بيمارستان گرفته تا كانال آب، و هر كجا كه احتمال مي دادند. اما از او خبري نيافتند. يك روز به سپاه مراجعه مي كنند و آنها در جواب مي گويند بله مي دانيم كه او كجاست « او در زندان دستگرد اصفهان و درسلول انفرادي است » بچه دوازده سيزده ساله را به زندان انفرادي برده بودند . پس از مدتي در سلول انفرادي او را به بند خلافكاران، دزدان و قاچاقچيان منتقل كردند . پس از آزادي ديگر آن آدم قبل نبود….
     در اوايل  آبان 1373 بود، همسرم  مشغول آماد سازي كاه گل بود تا فراد بنا سقف خانه را كاه گل كنيم  تا در فصل زمستان با مشكل روبرو نشويم، من نيز بيمار بودم ، ديگر موقع ناهار شده بود، همسرم  دست از كار كشيد تا نهار بخوريم، دست و رويش را شسته، ناگهان زنگ درب  به صدا درآمد، پسر بزرگم كه آن زمان كلاس سوم دبستان بود دويد درب را باز كرد و آمد گفت: دوستانت دم درب خانه منتظرت هستند، همسرم باشتاب به طرف درب رفت كه ناگهان ديدم سه نفر بدون يا الله وارد منزل شدند ناراحت شدم وگفتم چرا يا الله نمي گويند تا چادرسركنم . آنها مشغول تفتيش منزل شدند ومن كه از قبل حال خوبي نداشتم حالم بدترشد . پس از ساعتها بازرسي همسرم را گرسنه با سرو رويي خاكي بردند. دراين بازداشت دوستان ديگري هم بازداشت شده بودند. بعد ازپنج ماه بي خبري در سلول انفراي و شكنجه هاي قرون وسطايي  به اتهام فعاليت عليه نظام و تشويش اذهان به سه سال زندان تبعيدي در زندانهاي كرمان وبندرعباس كه بدترين زندانهاي ايران است و پنج سال تبعيد در بندرعباس محكوم كردند .
حكم را اجرا كردند و او را به زندان كرمان منتقل كردند. زندان كرمان، جايگاه قاچاقچيان، معتادان ، وسارقان دست اول است همسرم دراين زندان نيز از شكنجه هاي روحي وجسمي خوب پذيرايي شد كه خود شاهنامه است در روز داور بايد گشود، بعد از چند ماه به زندان بندرعباس منتقل شد درآنجا هم دست كمي از زندان كرمان ند اشت. من در اين مدت به هر كسي رو زدم و نامه نوشتم و تنها خواستهء من اين بود حالا كه قرار است زندان باشد درهمين زندان قم باشد تا من بتوانم فرزندانم را به ملاقات ببرم . اما كسي صدايم را نشنيد و به من جواب نداد. به آيت الله هاشمي رفسنجاني ، آيت الله خامنه اي ، آيت الله مشكيني ، كميسيون اصل نود و هر كس كه مي توانستم نامه نوشتم . در آن زمان نه روزنامه اي نه اينترنتي نه ماهواره اي بود ونه كسي جز چند نفر از دوستان نزديك، از حال ما خبر نداشتند.
 از طرفي هيولاهاي كثيف وزشت خو اين انسانهاي ميمون صفت درحالي كه همسرم را به بند كشيده بودند مرا نيز تحت فشار قرار داده بودند . آنان وقت وبي وقت شب ونيمه شب با تلفن يا درب منزل مزاحمت ايجاد مي كردند آنان از هر كار زشتي ابا نداشتند حتي موقعي كه در منزل نبودم به عنوان دزد به داخل منزل مي آمدند واز اينكار دوچيز عايدشان مي شد هم مرا ترسانده بودند وهم شايد در منزل چيزهايي كه خود بهتر ميدانند اعم از مادي يا معنوي دستگيرشان مي شد وهم شنودي يا دوربين مخفي چيزي ميگذاشتند نمي دانم. آنان هرچه مي خواستند برمي داشتند. حتي نامه هايي كه به آقايان نوشته بودم بردند. در آن حال احساس امنيت نمي كردم ، من پناهي جز خدا نداشتم و فقط به او پناه ميبردم كه او هم مانند هميشه كمكم مي كرد. گاهي شب تا صبح اشك ميريختم و بالش زير سرم خيس مي شد. بچه ها بي تابي و بي قراري مي كردند و مرتب سراغ پدرشان را مي گرفتند و گاهي با شيطنت هاي پسرانه نشان ميدادند كه پدر را مي خواهند و من جوابي نداشتم كه به طفلان معصوم بدهم. آن ديو صفتان ازهمه جا بي خبرحتي گاهي مرا مستقيم يا غير مسقيم تهديد به قتل مي كردند. فشارها بقدري بود كه ديگر واقعا” احساس امنيت نميكردم، مجبور شدم زندگيم را رها كنم ودرنزد پدر ومادرم زندگي كنم، ومن سعي كرده بودم اين فشارها را به گوش پدر و مادرم نرسانم آنان خود به قدر كافي تحت فشار بودند. مزاحمتها تا زما ني كه همسرم در زندان و تبعيد بود ادامه داشت.
در سال  تير ماه 1380 دوباره صبح زود به خانه ما يورش آوردند ، همسرم را با خود به اوين بردند. پس از چندين ماه انفرادي با ما تماس گرفت . اين دوره از بازداشت ها چون گذشته، عصر سعيد امامي  و عصر بي خبري  دورا ن هاشمي رفسنجاني نبود، فضاي عصر خاتمي و فضاي نسبتا باز آن، من و ديگر بازداشت شدگان همزباني چون آقاي انصاري راد ريئس كميسيون اصل نود مجلس و مطبوعات را تا حدودي در كنار خود داشيم  گرچه از آن كميسيون كاري براي آزادي زندانيان نمي كردند ولي بسيار مؤثر بودند.  كميسيون اصل نود در مجلس ششم دوان طلايي تاريخ مجلس در ايران است.
     پس از اين سالها، بازهم بارها وبارها از طرف اطلاعات و دادگاه ويژه همسرم را ميخواستند وبازجويي مي كردند. و….
       همه اين مصائب برايم قابل تحمل بود اما غصه پدر ومادرم اين دو قلب پاك اين دو فرشته مهربان دلم را سوزاند وقلبم را مجروح كرد آنان در اين سالها چه كشيدند چه مصيبتها ديدند ودم برنياوردند واشكهايشان را ازما پنهان كردند حتي قطره اي اشك در چهره مادرصبورو بي همتايم نديدم .آنان آنقدر صبور بودند كه تحمل سه فرزند پسر شيطان مرا مي كردند وخم به ابرو نمي آوردند. مادرم در اثر مصائب و فشارهاي مختلف بشدت بيمار شد، چشمهايش را از دست داد و پدرم فرسوده و شكسته شد با اين حال آنها اميد و دلگرمي ما بودند. مادرم شمع و گل وپروانه بود شمع بود چون مي سوخت وزندگي را روشن ميكرد و مانند پروانه دور فرزندان  ميگشت تا ما احساس كمبود نكنيم و گل بود چون مانند گل زيبا و با احساس بود. مادرم كلامش بوي باران مي داد، و از سكوتش عاطفه مي باريد، مادرچه جاودانه درمقابل امواج خروشان غم ايستادي، اما اينباراو، ديگر تاب وتحمل اينهمه ظلم را نياورد و درهشتم فروردين 1378 با همه ما وداع گفت.  مادر باز هم برايم دعا كن مثل هميشه  با رفتن تو همه چيز شكست ، خودم صداي بغض را شنيدم و اكنون در اجاق سرد يادها با خاطرات بازي مي كنم خاطراتي كه روزنه افق روشن من بود من با عبور تو از پس جاده مهرچه كنم  در كدام كوير مه آلود وكدام درياي بيكران دنبالت بگردم . برگرد، كه من چشمانم را به نقطه اي نامعلوم دوخته ام وانتظارت را ميكشم، تا با اشكهايم مسير قدمهايت را بشويم و گل آذين كنم تا پا بر روي زمين پست نگذاري  وچشمت روي ديو صفتان را نبيند.
     دوباره به آغوش كودكي پناه مي برم به تك بهار زندگيم تا خاطرات ساده و بچه گانه ام،  پناه شبهاي تكراري و بي ستاره ام شود . پدر جان با ياد كودكي هايم و با ياد خيا ل شبها و روزهاي با تو بودن مرا به شوق مي آورد. كودكي فصل پر از هجوم ترانه هاي رنگي بود، ذهن من پرازحوض هاي فيروزه اي و ماهي قرمز توي حوض، كودكي يك غنچه تازه رسيده بود. روياهاي خيس كودكي مرا به كوچهء ياس ها و پرواز بادبادكها مي برد به آن روزها يي كه قلب هاي كوچك، همراه با بهار جوانه ميزد و لبخند هاي زيادي را براي دل بستن پيدا مي كرد ، پدرم وقتي كودك بودم نفهميدمت، وقتي بزرگ شدم نفهميدمت ، و وقتي بدست گرگ صفتان كه دستشان به خونت آلوده گشت باز هم نفهميدمت . تو يتيم بدنيا آمدي، درزندگي رنگ خوشي و شادي را نديدي و آخرهم اينگونه رفتي!!! پدرجان به ياد دارم كه مرا زينب زمانه صدا مي كردي ومن از شرم سرم را پايين مي انداختم و مي گفتم زينب كجا و من كجا، شايد هم راست مي گفتي نمي دانم، يادم نمي رود نيمه هاي شب كه مشغول نماز بودي دراين هنگام بخاطر شيمايي شدنت سرفه امانت را بريده بود وحالت خفه گي به تو دست داد ومن دست پاچه نمي دانستم برايت چه كنم تا حالت بهتر شود و بعد ازآن كه رو به بهبودي رفتي آنقدر برايم دعا كردي كه فرشتگان خجالت كشيدند دست خالي بالا بروند. و من اكنون هرچه دارم از دعاي شما و آن شمع و گل و پروانه ، كه عزيزترازجانم بوديد دارم.
     آقاي نوري زاد من مادرم را پدرم را و نشاطم را از دست دادم به اميد اينكه وطنم سربلند باشد. افرادي چون من وحتي بدتر ازمن كه زندگيشان اينگونه شد بسيارهستند.  خاطراتي كه ورق زدم تنها بخش كوچكي از زندگي بود. ازشما درخواست دارم براي حفظ دين، ديني كه فقط پوسته اي از آن به جا مانده و براي حفظ جوانان عزيزوكشورمان تلاش كنيد و چون هميشه به نامه هايت ادامه دهي و با افشا گري نگذاري كه سياه دلان ديو صفت به خواسته ها و اهداف شومشان برسند. حتم دارم كه موفق خواهي شد چون شما دلي به وسعت دريا داري.
     آناني كه ميلياردها ميليارد از ثروت ملت وپول نفت را به يغما بردند و جوانان را به اعتياد و فساد و هرزگي نشاندند وآزادگان و زيبا دلان عاشق را به بند كشاندند ودر زندانها به مرگ تدريجي محكوم نمودند و خود مي دانيم در دانشگاهها چه برسردانشجويان بي پناه آوردند. وچه برسر اين ملت  بقول شما غبار برسرآوردند. و خود دورازهرهياهوبه كيفور خود مشغولند و زنان ودخترانشان براي يك نوبت آرايشگاه چهاريا پنج ميليون مي پردازند وخانواده هايشان بستني با روكش طلا با قيمتهاي چهار صد هزار تومان ميل ميكنند  ودرخانه هاي رنگين آنچناني زندگي مي كنند و ثروت مردم را اينگونه مصرف نمايند. و فرزندان مردم، حتي خرج تحصيل يا ازدواجشان را نداشته باشند . و به نان شب محتاج باشند.
     ديروزهنگامي كه از پشت پنجره دور دستها را مي نگريستم، لحظه اي وجود قلب زمان را در كنارم احساس كردم كه با هر تپش خود، مرا يك قدم به آينده نزديك تر ميكرد آينده اي بسيار اميد بخش، آنگاه نگاهم به ستاره هاي چشمك زن آسمان گره خورد واحساس كردم سوار بر اسب تند رو، به سوي افق مي تازم و به سوي نور ميروم ،چون در آن لحظه حسم براين بود فردايي روشن پيش رويم خواهد بود. آيا چنين خواهد شد.؟؟؟
    آقاي محمد نوري زاد، اي حر، اي آزاد مرد، درياي طوفاني، ناخداي لايق ميسازد، مي توانيم مركز تند باد حادثه باشيم در آنجاست كه هيچ بحرا ني ما را از پاي در نخواهد آورد هيچ طوفاني نيست كه خود را تخريب كند، امروز چون دهه شصت و هفتاد نيست كه هرچه خواستند بر سر حق طلبان بياورند، امروز همه در يك جبهه قرار دارند، اينها اگر مي توانستند ما را در دهه شصت و هفتاد پودر كرده بودند، عصر اين رجز خواني گذشته است  گذشته است .
  در طوفان عشق چه پيچيدن زيباست . به دخترت، همسرت، وفرزندانت كه همواره شما را همراهي كردند سلام مرا برسان و دخترو فرزندانت را از طرف من ببوس. براي دخترت و خانواده ات و نوزاد و نوهء عزيزت آرزوي شادكامي مينمايم اميد وارم قدم اين نو رسيده كه انشاالله تا به حال بدنيا آمده است براي شما مبارك باشد. و فردايي روشن در انتظارتان باشد. آمين 
29 آذرياد وخاطره پدر سبزمان را در دومين سالگرد در گذشتش كه ما را در غم واندوه فرو برد گرامي باد. برايش علو درجات را مسئلت مينماييم. او كه همواره پشتيبان وحامي بي پناهان وبخصوص زندانيان بود وما درآن سالها تنها دلگرميمان ومرحم دلهاي زخميمان او بود .يادش گرامي.