۱۳۹۰ دی ۴, یکشنبه

سلام بر حر، سلام بر آزادگي و سلام بر انسان دوستي وسلام برآقاي محمد نوري زاد


به نام خداي حر

نامه همسر یک طلبه رنج کشیده از قم 

    خدايا هروقت صدايم را گم مي كنم ، ترانه اي براي تو مي گويم تا اشياء و طبيعت و آدمهاي عاشق آن را زمزمه كنند . هر وقت كلمه هايم را گم مي كنم با تو حرف مي زنم وغزلي برايت مي سرايم كه از اشعار تمام شاعران جهان فصيح تر و شيواتر است. خدايا هر وقت در پياده روهاي شلوغ گم مي شوم و فراموش مي كنم از كجا آمده ام ، به آسمان نگاه مي كنم و حتم دارم دستهاي تو به كمك من پايين مي آيند.خدايا مي خواهم در جمع روشن آينه ها بنشينم و گيسوان آرزوهايم را ببافم و از تو بپرسم كه دل چگونه بايد بتپد و چشم چگونه مي تواند آينه و دريا را در خود جاي دهد و لب چگونه مي تواند ترجمه اي از نامهاي شيرين تو باشد .خدايا مي دانم اگر رد شب را بگيرم به زلف سياه تو خواهم رسيد و اگر رد دريا را بگيرم، در چشمهاي تو بيدار مي شوم و اگر رد پرنده اي را بگيرم به شانه هاي نجيب تو مي رسم. خدايا مگذار از جبروت تو جدا شوم و بر شاخه اي شكسته بنشينم . اگر صداي تو را نشنوم ، اگر نگاه ترا نبينم از شكوفه هاي بهاري خالي مي شوم و هيچ ستاره اي قدم در اتاقم نمي گذارد. خدايا نمي خواهم آنقدر بخوابم تا فرشتگان دست خالي از كنارم بگذرند. نمي خواهم آنقدر سكوت كنم تا كلمه ها مرا از ياد ببرند، نمي خواهم آنقدر بنشينم تا آهوان به دشتهاي مكاشفه برسند . بلكه مي خواهم مانند پيامبرانت قشنگ و زيبا باشم و حقيقت را با تمام سختيها و مصائبي كه دارد به مردم برسانم ، و آنقدر به تو نزديك شوم كه كهكشانها بر روي ناخنم بنشينند. خدايا مي خواهم آنقدر به تو نزديك شوم كه خورشيدها گوشهء چشمم شوند . خدايا بهشتت را نمي خواهم خود خودت را مي خواهم . خدايا به من كمك كن تا اينگونه باشم.
    آقاي محمد نوري زاد بازهم سلام .من مرتب نامه هاي شما را دنبال مي كنم و خوشحالم كه خداوند هم به شما قلم خوب وهنرمندانه عنايت كرده و هم شجاعت، شجاعت شما قابل تحسين است. شما واژه ها را خوب بكار مي بريد وبا جملات هنرمندانه مخاطبانتان را به گذشته وحال و آينده مي بريد. بگذارمن شما را حر سال  1388 بنامم. شما مانند حر دير آمدي اما خوب آمدي، خداوند به شما وخانواده ات خير وخوبي عنايت كند و شما را با امام حسين و يارانش محشور نمايد. ودرتاريخ نام شما به خوبي در يادها و خاطره ها بماند.
نامه هاي شما مرا به وادي عاشقي و دلدادگي ميبرد به آنجا كه بايد از همه چيز گذشت از خانواده از ما ل و ثروت و از آنچه كه به آن دلبسته ايم . مي دانم اين راه، راه حسين است پس بايد مثل حسين بود.
روز نزديك است و لي نمي دانم چقدر مانده و چه مقدار بايد تحمل كنم تا باز روشنايي وخورشيد را ببينم ، من دراين شب در كشاكش موجهاي دريا ، چشم به راه وعده اوهستم  او كه مي ميراند و زنده مي كند و در كمين ظالمين است، تاريكي وظلمات همه جا را فرا گرفته و فقط سوسوي فانوس دريايي است كه فراسوي خود را در يك محور روشن كرده است و مهتاب هم آن بالا كمي مي تابد و كمي اميد ميدهد،
    چندي است كه هيچ صدايي شنيده نمي شود فقط صداي ضجه و ناله آن دلدادگان عاشق كه درگوشهء بندهاي سنگدلي و بي رحمي هيولاهاي وهمناك به كنج عزلت خزيده اند و يا اسير جفاي نابخردان شده اند. و يا در گورستانها بي نام ونشان دفن شده اند. وخانواده هايشان را چنان سركوب كرده اند كه جيكشان برنيايد. ومن در اين محيط وهمناك چشم به دريا دوخته ام و خاطرات را در ذهنم ورق مي زنم . خاطراتي كه بهترين لحظات عمرم و زندگيم در آن خلاصه شده است،  روزگار مي گذرد، روزها، شبها، پشت سر هم مي آيند و بدون لحظه اي شادي براي من مثل انعكاس يك نور ميروند ولي من هنوز زنده ام نفس مي كشم و شبانه روز با بغض كهنه اي كه سالهاست از ظلم بيداد بر گلويم فشار ميآورد مي گذرانم و اشكهايم را تقديم به روزهاي روشن و آينده اي زيبا ميكنم .سكوتي ست بر قلبم كه با آن ميزنم فرياد.
     جناب آقاي محمد نوري زاد، اي انسان آزاده ، اي حر، نامه اي كه به دخترت نوشته بودي خواندم ، نامهء شما مرا در خاطرات گذشته غرق كرد ، گذشته اي سراسر تلخي، غصه و ناراحتي ، و بازدر نامه هايت  گفته بودي كه هيولاهاي درنده  قصد پودر كردن شما و خانواده محترمتان را دارند. من براي تسكين دلت خاطراتم را بطور بسيار مختصر برايت ورق ميزنم تا بداني مرگ وزندگي دست خداست و ما فقط به او پناه مي بريم . آدمي آگر به رايحهء عشق تبديل شد فلسفه بعد مكان و زمان را نمي بيند . چون او خود معنا كنندهء لحظاتي خواهد بود كه حتي مرگ در آن جاودانگي است و حسين مظهر جاودانگيست
   در پيمانهء كوچك عمر، ز‍مان چون تصويري از رويا چه گذرا، برما ميهمان است و اگر آهنگ طريقت و هدايت روح خويش را به او بسپاريم، تقويم را به دست خود رقم خواهيم زد.
     من سياسي نيستم و از سياست وسياست بازي هم دلخوشي ندارم ، گفته ها و نوشته هايم به جهت وظيفه خطيري است كه بر دوش ما گذاشته اند. آسمان بار امانت نتوانست كشيد قرعه فال به نام من ديوانه زدند. خدا كند كه بتوانيم امانت را به خوبي به سر منزل مقصود برسانيم. آري وظيفه انسان دوستي، وطن دوستي و دين دوستي و ديني كه سالهاست به ملعبه كشانده اند ودر ميان لجنزار متعفن خود خواهي و سياست بازي دفن كرده اند. وآنان كه متوليان دين هستند و بايد فرياد برآورند پس مسلماني كجاست؟ و بقول امام حسين اگر مسلمان نيستيم لااقل آزاده باشيم.  بازيچه و اسير دستان كريه وزشت سياست بازان شده اند.
نامهء شما به دختر عزيزتان مرا به گذشته اي برد كه من هم مانند دختر شما، دختر پدر ومادرم  فرشته هاي مهربان زندگيم بودم.
     من در تير ماه 1363هنگامي كه هفده ساله بودم ازدواج كردم . درآن زمان جنگ تحميلي بود و پدر وبرادرانم وهمسرم مرتب در جبهه ها بودند ومن كمتر آنها را ملاقات مي كردم . در سال 65،66،67 ناگزير بخاطر شرايط خاصي كه داشتم در كنارهمسرم در پشت جبهه كردستان حضور داشتم، از طرفي جنگ و حمله عراقيها و بمباران، و از طرف ديگر حملهء گروهك ها، ترس و وحشت به جانم انداخته بود با كودكي يكسال و چند ماهه اي كه داشتم و جنين چند ماهه اي كه در شكم پرورش ميدادم، تا حدودي اين وضعيت برايم قابل تحمل بود. تا اينكه كلبهء ما آماج بمباران ميگ هاي عراقي واقع شد اين در حالي بود كه شش ماهه باردار بودم وبا وجود فرزند پانزده ماهه اي كه در كنارم بود، خانه برسرم خراب شد…..
      درمدت جنگ تحميلي 3 تن از برادرانم  و مرحوم پدرم مجروح شدند . يكي از برادرانم  چشمش را از دست داد و ديگري كه از ناحيه جلوي سر، استخوان ملاجش را تركش برده بود. با اين وجود بعد از بهبودي باز هم در جبهه حضورداشتند و باز مجروح مي شدند، و پدرم درجبهه شيميايي شده بود و قبلا” نيز در جهاد سازندگي در چاه افتاده بود و هر دو پايش بشدت شكسته شده بود ، برادر بزرگم  نيز قبل از انقلاب هنگامي كه لباس شخصي هاي چماق به دست و ماموران شاه  بازار شهر نجف آباد را به آتش كشيده بودند. او براي خاموش كردن آتشي كه اموال مردم را نسوزاند و كمك به مردم مشغول بود كه ناگهان تيرغيبي مي آيد و هر دو پايش، مورد اصابت گلوله دژخيمان شاه قرار مي گيرد تير به يك پايش مي خورد وبه پاي بعدي ميرود.براي اينكه بدست ماموران گرفتار نشود نمي توانستيم  او را در بيمارستان بستري و درمانش نماييم ، او سالهاست  كه در گير درمان پاهايش است و هنوز هم گلوله در پايش مانده ، با اين وجود با همين پاهاي ناقص مرتب در جبهه رفته و دوباره مجروح شد….
     سال  1368 تازه طعم راحتي از جنگ را مي چشيديم ، همسرم طلبه  بود. دراين شرايط از كردستان به قم نقل مكان كرديم و او بايد مشغول درس و بحث بشود . چند روزي بود كه به قم آمده بوديم و خوشحال از اينكه جنك تمام شده و در امنيت هستيم و به ياري خداوند زندگيمان را خواهيم ساخت . يك روز هنگام ظهر هر چه منتظرهمسرم ماندم نيامد كه نيامد، يك ساعت شد، دو ساعت شد ، سه ساعت شد نيامد، ديگر كلافه شده بودم، او هيچوقت اينقدر دير به خانه نمي آمد و اگر هم مي خواست دير كند خبر ميداد. هر چه فكر كردم كجا مي تواند باشد عقلم به جايي نرسيد . فكر كردم شايد خداي ناكرده تصادف كرده است، حالا با اين دوبچه كجا به دنبالش بروم، كدام بيمارستا ن و درمانگاه را بگردم ، من كه در قم غريبم جايي را هم بلد نيستم، با همسايه ها هم هنوز آشنا نشدم، تلفن هم نداشتيم، در اين افكارغوطه وربودم كه ناگهان صداي زنگ درب به صدا در آمد. با خوشحالي به طرف درب منزل دويدم  خواستم درب را باز كنم ، لحظه اي درنگ كردم  شايد او نباشد. پرسيدم: كيه  مرد غريبه اي پرسيد همسرت كجاست؟ گفتم نمي دانم از ظهر تا حالا منتظرش هستم  گفت : آمده ايم منزل را بازرسي كنيم . رفتم چادر سر كردم و آمدم درب را باز كردم ناگهان سه نفر مانند چريكهاي اسراييلي با اسلحه به داخل منزل پريدند . ابتدا ترسيدم چون هيچگاه منتظر چنين صحنه اي نبودم. ولي بعد به خودم مسلط شدم و سئوال كردم، همسرم كجاست؟ و چرا مي خواهيد منزل را بازرسي كنيد ؟ يكي از آنها گفت بعدا” مي فهمي ، ديگري پرسيد : نترسيدي  گفتم : فقط بايد از خدا ترسيد. ساعتها در حال تفتيش منزل بودند و من نگران از اين كه چه پيش خواهد آمد. دو كودك نازنين من نيز در خواب،  بي خبرازهمه جا بودند. پس از تفتيش مقداري كاغذ و ورق مربوط به آيت الله منتظري به عنوان سند جرم جمع كردند كه ببرند. موقع رفتن پرسيدم : همسرم كجاست و كجا مي توانم سراغ او را بگيرم ؟ آنها جواب ندادند و رفتند. من با اين حال به آنان بسيار خوش بين بودم و آنان را مانند برادران خود مي دانستم. فرداي آن روز به دادسراي عمومي رفتم ودراين اطاق و آن اطاق سرك مي كشيدم وسراغ او را مي گرفتم ولي كسي نمي دانست او كجاست . بعدها فهميدم كه بايد به داگاه ويژه روحانيت مراجعه مي كردم . چند روز بعد ازاين ماجرا چون تجربه نداشتم با فرزندانم پيش پدر و مادرم به شهرستان رفتيم . بعد از يكماه با فرزندانم از شهرستان به قم عزيمت كرديم تا شايد خبري از همسرم بگيريم ، ولي به ما ملاقاتي ندادند.
 پس از دو ماه بي خبري، در حالي كه همسرم  را در خيابا ن ربوده بودند حالا اورا تا زمان دادگاه براي محاكمه مرخص كردند . پس از يكسال وي را محاكمه و اتهام تبليغ عليه نظام با حكم علي رازيني به دوسال زندان محكوم كردند.
 او به زندان رفت و من تازه متوجه شده بودم كه باردار هستم . تصميم گرفتم به فكر بچه اي كه در شكم دارم باشم و به سلامتي او توجه كنم اما انگار نشد، بشدت بيمارشدم وتا نه ماه غذاي من بيمارستان و سرم و گريه بود . فرشته هاي مهربان زندگيم بشدت نگران حال من بودند و گريه هايشان را از من مخفي مي كردند ومراقب من بودند. و براي سلامتي من تلاش مي كردند. ومن روز به روز ضعيف تر مي شدم . بلاخره پس از ماهها  فرزندم صحيح و سالم بدنيا آمد وما خدا را شكر كرديم ….
      از اين ببعد يا همسرم زندان بود يا برادرم ، برادرم روحاني متعهدي است كه سالها را در جبهه گذرانده بود و در جبهه استخوان ملاجش را تركش برده بود و او نمي توانست اين همه ظلم را تحمل كند بدين خاطر به هر ظلمي اعتراض مي كرد. هفت تيرماه سالگرد شهداي هفتم تير ماه بود از سوي دفتر آيت الله منتظري هر سال براي فرزندش و ديگر شهداي هفتم تيرمراسم برگزارمي كردند، آن روز ما براي مراسم رفته بوديم كه متوجه شديم يگان ضد شورش  با مردم در گير شده اند و چهره شهر قم تغيير كرده بود . اول بار بود كه يگان هاي ضد شورش به مصاف مردم آورده بودند و مانع مراسم شده اند . برادرم اعتراض كرد كه چرا اجازه برگزاري مراسم را نمي دهيد ، چنان مورد هجوم ماموران سياه دل قرار گرفت كه گفتني نيست. آنقدر او را به باد كتك گرفتند و سرمجروحش را محكم به ديوار مي زدند كه دل هر ببنده اي را به درد مي آورد  بعد از اين اورا به زندان بردند  و مورد شكنجه ها ي وحشتناك قرار دادند آنان  مزد حضور در جبهه  و مجروحيتش را اينطور دادند. مرتب  او را به زندان قم ، تهران و اصفهان بردند و مورد شكنجه هاي روحي و جسمي  قرار دادند. زن و فرزندانش نيز اسيراز اين زندان به آن زندان….
      برادركوچكم هنگامي كه دوم راهنمايي بود، ماموران سياه دل و دزدان شقي او را ربودند . پدر و مادرم  نمي دانستند كه او كجاست، مدتها بدنبالش مي گشتند، به هر كجا كه مي دانستند سر زدند از بيمارستان گرفته تا كانال آب، و هر كجا كه احتمال مي دادند. اما از او خبري نيافتند. يك روز به سپاه مراجعه مي كنند و آنها در جواب مي گويند بله مي دانيم كه او كجاست « او در زندان دستگرد اصفهان و درسلول انفرادي است » بچه دوازده سيزده ساله را به زندان انفرادي برده بودند . پس از مدتي در سلول انفرادي او را به بند خلافكاران، دزدان و قاچاقچيان منتقل كردند . پس از آزادي ديگر آن آدم قبل نبود….
     در اوايل  آبان 1373 بود، همسرم  مشغول آماد سازي كاه گل بود تا فراد بنا سقف خانه را كاه گل كنيم  تا در فصل زمستان با مشكل روبرو نشويم، من نيز بيمار بودم ، ديگر موقع ناهار شده بود، همسرم  دست از كار كشيد تا نهار بخوريم، دست و رويش را شسته، ناگهان زنگ درب  به صدا درآمد، پسر بزرگم كه آن زمان كلاس سوم دبستان بود دويد درب را باز كرد و آمد گفت: دوستانت دم درب خانه منتظرت هستند، همسرم باشتاب به طرف درب رفت كه ناگهان ديدم سه نفر بدون يا الله وارد منزل شدند ناراحت شدم وگفتم چرا يا الله نمي گويند تا چادرسركنم . آنها مشغول تفتيش منزل شدند ومن كه از قبل حال خوبي نداشتم حالم بدترشد . پس از ساعتها بازرسي همسرم را گرسنه با سرو رويي خاكي بردند. دراين بازداشت دوستان ديگري هم بازداشت شده بودند. بعد ازپنج ماه بي خبري در سلول انفراي و شكنجه هاي قرون وسطايي  به اتهام فعاليت عليه نظام و تشويش اذهان به سه سال زندان تبعيدي در زندانهاي كرمان وبندرعباس كه بدترين زندانهاي ايران است و پنج سال تبعيد در بندرعباس محكوم كردند .
حكم را اجرا كردند و او را به زندان كرمان منتقل كردند. زندان كرمان، جايگاه قاچاقچيان، معتادان ، وسارقان دست اول است همسرم دراين زندان نيز از شكنجه هاي روحي وجسمي خوب پذيرايي شد كه خود شاهنامه است در روز داور بايد گشود، بعد از چند ماه به زندان بندرعباس منتقل شد درآنجا هم دست كمي از زندان كرمان ند اشت. من در اين مدت به هر كسي رو زدم و نامه نوشتم و تنها خواستهء من اين بود حالا كه قرار است زندان باشد درهمين زندان قم باشد تا من بتوانم فرزندانم را به ملاقات ببرم . اما كسي صدايم را نشنيد و به من جواب نداد. به آيت الله هاشمي رفسنجاني ، آيت الله خامنه اي ، آيت الله مشكيني ، كميسيون اصل نود و هر كس كه مي توانستم نامه نوشتم . در آن زمان نه روزنامه اي نه اينترنتي نه ماهواره اي بود ونه كسي جز چند نفر از دوستان نزديك، از حال ما خبر نداشتند.
 از طرفي هيولاهاي كثيف وزشت خو اين انسانهاي ميمون صفت درحالي كه همسرم را به بند كشيده بودند مرا نيز تحت فشار قرار داده بودند . آنان وقت وبي وقت شب ونيمه شب با تلفن يا درب منزل مزاحمت ايجاد مي كردند آنان از هر كار زشتي ابا نداشتند حتي موقعي كه در منزل نبودم به عنوان دزد به داخل منزل مي آمدند واز اينكار دوچيز عايدشان مي شد هم مرا ترسانده بودند وهم شايد در منزل چيزهايي كه خود بهتر ميدانند اعم از مادي يا معنوي دستگيرشان مي شد وهم شنودي يا دوربين مخفي چيزي ميگذاشتند نمي دانم. آنان هرچه مي خواستند برمي داشتند. حتي نامه هايي كه به آقايان نوشته بودم بردند. در آن حال احساس امنيت نمي كردم ، من پناهي جز خدا نداشتم و فقط به او پناه ميبردم كه او هم مانند هميشه كمكم مي كرد. گاهي شب تا صبح اشك ميريختم و بالش زير سرم خيس مي شد. بچه ها بي تابي و بي قراري مي كردند و مرتب سراغ پدرشان را مي گرفتند و گاهي با شيطنت هاي پسرانه نشان ميدادند كه پدر را مي خواهند و من جوابي نداشتم كه به طفلان معصوم بدهم. آن ديو صفتان ازهمه جا بي خبرحتي گاهي مرا مستقيم يا غير مسقيم تهديد به قتل مي كردند. فشارها بقدري بود كه ديگر واقعا” احساس امنيت نميكردم، مجبور شدم زندگيم را رها كنم ودرنزد پدر ومادرم زندگي كنم، ومن سعي كرده بودم اين فشارها را به گوش پدر و مادرم نرسانم آنان خود به قدر كافي تحت فشار بودند. مزاحمتها تا زما ني كه همسرم در زندان و تبعيد بود ادامه داشت.
در سال  تير ماه 1380 دوباره صبح زود به خانه ما يورش آوردند ، همسرم را با خود به اوين بردند. پس از چندين ماه انفرادي با ما تماس گرفت . اين دوره از بازداشت ها چون گذشته، عصر سعيد امامي  و عصر بي خبري  دورا ن هاشمي رفسنجاني نبود، فضاي عصر خاتمي و فضاي نسبتا باز آن، من و ديگر بازداشت شدگان همزباني چون آقاي انصاري راد ريئس كميسيون اصل نود مجلس و مطبوعات را تا حدودي در كنار خود داشيم  گرچه از آن كميسيون كاري براي آزادي زندانيان نمي كردند ولي بسيار مؤثر بودند.  كميسيون اصل نود در مجلس ششم دوان طلايي تاريخ مجلس در ايران است.
     پس از اين سالها، بازهم بارها وبارها از طرف اطلاعات و دادگاه ويژه همسرم را ميخواستند وبازجويي مي كردند. و….
       همه اين مصائب برايم قابل تحمل بود اما غصه پدر ومادرم اين دو قلب پاك اين دو فرشته مهربان دلم را سوزاند وقلبم را مجروح كرد آنان در اين سالها چه كشيدند چه مصيبتها ديدند ودم برنياوردند واشكهايشان را ازما پنهان كردند حتي قطره اي اشك در چهره مادرصبورو بي همتايم نديدم .آنان آنقدر صبور بودند كه تحمل سه فرزند پسر شيطان مرا مي كردند وخم به ابرو نمي آوردند. مادرم در اثر مصائب و فشارهاي مختلف بشدت بيمار شد، چشمهايش را از دست داد و پدرم فرسوده و شكسته شد با اين حال آنها اميد و دلگرمي ما بودند. مادرم شمع و گل وپروانه بود شمع بود چون مي سوخت وزندگي را روشن ميكرد و مانند پروانه دور فرزندان  ميگشت تا ما احساس كمبود نكنيم و گل بود چون مانند گل زيبا و با احساس بود. مادرم كلامش بوي باران مي داد، و از سكوتش عاطفه مي باريد، مادرچه جاودانه درمقابل امواج خروشان غم ايستادي، اما اينباراو، ديگر تاب وتحمل اينهمه ظلم را نياورد و درهشتم فروردين 1378 با همه ما وداع گفت.  مادر باز هم برايم دعا كن مثل هميشه  با رفتن تو همه چيز شكست ، خودم صداي بغض را شنيدم و اكنون در اجاق سرد يادها با خاطرات بازي مي كنم خاطراتي كه روزنه افق روشن من بود من با عبور تو از پس جاده مهرچه كنم  در كدام كوير مه آلود وكدام درياي بيكران دنبالت بگردم . برگرد، كه من چشمانم را به نقطه اي نامعلوم دوخته ام وانتظارت را ميكشم، تا با اشكهايم مسير قدمهايت را بشويم و گل آذين كنم تا پا بر روي زمين پست نگذاري  وچشمت روي ديو صفتان را نبيند.
     دوباره به آغوش كودكي پناه مي برم به تك بهار زندگيم تا خاطرات ساده و بچه گانه ام،  پناه شبهاي تكراري و بي ستاره ام شود . پدر جان با ياد كودكي هايم و با ياد خيا ل شبها و روزهاي با تو بودن مرا به شوق مي آورد. كودكي فصل پر از هجوم ترانه هاي رنگي بود، ذهن من پرازحوض هاي فيروزه اي و ماهي قرمز توي حوض، كودكي يك غنچه تازه رسيده بود. روياهاي خيس كودكي مرا به كوچهء ياس ها و پرواز بادبادكها مي برد به آن روزها يي كه قلب هاي كوچك، همراه با بهار جوانه ميزد و لبخند هاي زيادي را براي دل بستن پيدا مي كرد ، پدرم وقتي كودك بودم نفهميدمت، وقتي بزرگ شدم نفهميدمت ، و وقتي بدست گرگ صفتان كه دستشان به خونت آلوده گشت باز هم نفهميدمت . تو يتيم بدنيا آمدي، درزندگي رنگ خوشي و شادي را نديدي و آخرهم اينگونه رفتي!!! پدرجان به ياد دارم كه مرا زينب زمانه صدا مي كردي ومن از شرم سرم را پايين مي انداختم و مي گفتم زينب كجا و من كجا، شايد هم راست مي گفتي نمي دانم، يادم نمي رود نيمه هاي شب كه مشغول نماز بودي دراين هنگام بخاطر شيمايي شدنت سرفه امانت را بريده بود وحالت خفه گي به تو دست داد ومن دست پاچه نمي دانستم برايت چه كنم تا حالت بهتر شود و بعد ازآن كه رو به بهبودي رفتي آنقدر برايم دعا كردي كه فرشتگان خجالت كشيدند دست خالي بالا بروند. و من اكنون هرچه دارم از دعاي شما و آن شمع و گل و پروانه ، كه عزيزترازجانم بوديد دارم.
     آقاي نوري زاد من مادرم را پدرم را و نشاطم را از دست دادم به اميد اينكه وطنم سربلند باشد. افرادي چون من وحتي بدتر ازمن كه زندگيشان اينگونه شد بسيارهستند.  خاطراتي كه ورق زدم تنها بخش كوچكي از زندگي بود. ازشما درخواست دارم براي حفظ دين، ديني كه فقط پوسته اي از آن به جا مانده و براي حفظ جوانان عزيزوكشورمان تلاش كنيد و چون هميشه به نامه هايت ادامه دهي و با افشا گري نگذاري كه سياه دلان ديو صفت به خواسته ها و اهداف شومشان برسند. حتم دارم كه موفق خواهي شد چون شما دلي به وسعت دريا داري.
     آناني كه ميلياردها ميليارد از ثروت ملت وپول نفت را به يغما بردند و جوانان را به اعتياد و فساد و هرزگي نشاندند وآزادگان و زيبا دلان عاشق را به بند كشاندند ودر زندانها به مرگ تدريجي محكوم نمودند و خود مي دانيم در دانشگاهها چه برسردانشجويان بي پناه آوردند. وچه برسر اين ملت  بقول شما غبار برسرآوردند. و خود دورازهرهياهوبه كيفور خود مشغولند و زنان ودخترانشان براي يك نوبت آرايشگاه چهاريا پنج ميليون مي پردازند وخانواده هايشان بستني با روكش طلا با قيمتهاي چهار صد هزار تومان ميل ميكنند  ودرخانه هاي رنگين آنچناني زندگي مي كنند و ثروت مردم را اينگونه مصرف نمايند. و فرزندان مردم، حتي خرج تحصيل يا ازدواجشان را نداشته باشند . و به نان شب محتاج باشند.
     ديروزهنگامي كه از پشت پنجره دور دستها را مي نگريستم، لحظه اي وجود قلب زمان را در كنارم احساس كردم كه با هر تپش خود، مرا يك قدم به آينده نزديك تر ميكرد آينده اي بسيار اميد بخش، آنگاه نگاهم به ستاره هاي چشمك زن آسمان گره خورد واحساس كردم سوار بر اسب تند رو، به سوي افق مي تازم و به سوي نور ميروم ،چون در آن لحظه حسم براين بود فردايي روشن پيش رويم خواهد بود. آيا چنين خواهد شد.؟؟؟
    آقاي محمد نوري زاد، اي حر، اي آزاد مرد، درياي طوفاني، ناخداي لايق ميسازد، مي توانيم مركز تند باد حادثه باشيم در آنجاست كه هيچ بحرا ني ما را از پاي در نخواهد آورد هيچ طوفاني نيست كه خود را تخريب كند، امروز چون دهه شصت و هفتاد نيست كه هرچه خواستند بر سر حق طلبان بياورند، امروز همه در يك جبهه قرار دارند، اينها اگر مي توانستند ما را در دهه شصت و هفتاد پودر كرده بودند، عصر اين رجز خواني گذشته است  گذشته است .
  در طوفان عشق چه پيچيدن زيباست . به دخترت، همسرت، وفرزندانت كه همواره شما را همراهي كردند سلام مرا برسان و دخترو فرزندانت را از طرف من ببوس. براي دخترت و خانواده ات و نوزاد و نوهء عزيزت آرزوي شادكامي مينمايم اميد وارم قدم اين نو رسيده كه انشاالله تا به حال بدنيا آمده است براي شما مبارك باشد. و فردايي روشن در انتظارتان باشد. آمين 
29 آذرياد وخاطره پدر سبزمان را در دومين سالگرد در گذشتش كه ما را در غم واندوه فرو برد گرامي باد. برايش علو درجات را مسئلت مينماييم. او كه همواره پشتيبان وحامي بي پناهان وبخصوص زندانيان بود وما درآن سالها تنها دلگرميمان ومرحم دلهاي زخميمان او بود .يادش گرامي.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر